هنوز پسرم بدنیا نبومده بود سره حرف مادره عفریتش ما حرفمون شد و تو ماشین دعوامون بالا گرفت تو خیابون نگهداشت و اومد خواست منو پیاده کنه یدونه زد توسرم.اون لحظه فقط حس حقارت داشتم دیدم چند نفر دارن نگاه میکنن شالمو انداختم رو صورتم و دیگه چیزی نگفتم و رفت سوارشد و رفتیم خونه.
تا دو ماه زندگی رو به کامش زهر کردم تا اینکه جلو مادرش دست و پامو بوسید و گفت غلط کردم .ازون روز ۱۲سال میگذره ولی هنوز یادم میفته حالم بد میشه.درسته که هیچ وقت حتی انگشتش بهم نخورد دیگه ولی اون کارش تا ابد زخمش تو دلمه