2777
2789

پس برو همین الان گوش بده یا خودت بخونش حتما حالتو بهتر میکنه قول میدم❣

اگر خداوند فقط لحظه‌ای از یاد می‌برد که عروسکی پارچه‌ای بیش نیستم و قطعه‌ای از زندگی به من هدیه می‌داد، شاید نمی‌گفتم همه‌ی آنچه می‌اندیشیدم و همه‌ی گفته‌هایم…

اشیاء را دوست می‌داشتم، نه به سبب قیمتشان، که معنایشان…

رویا را به خواب ترجیح می‌دادم، زیرا فهمیده‌ام به ازای هردقیقه چشم به هم گذاشتن، ۶۰ ثانیه نور از دست می‌دهی…

راه می‌رفتم آن‌گاه که دیگران می‌ایستادند…

بیدار می‌ماندم به گاه خوابان ها

و گوش میدادم وقتی که در سخن اند

و چه قدر از خوردن یک بستنی لذت میبردم

اگر خداوند فقط تکه‌ای از زندگی به من می‌بخشید، ساده لباس می‌پوشیدم، عریان یله می‌شدم زیر نور آفتاب، نه فقط جسمم، بلکه روحم را عریان می‌کردم…

اگر مرا قلبی بود، تنفرم را می‌نوشتم روی یخ و چشم می‌دوختم به حضورِ آفتاب!…

نه فقط با خیال ونگوگ شعری از بندتی را روی ستاره ها نقش میزدم بلکه ترانه ای از صراط شباهنگی میشد که برای ماه میخواندم

اشک به پای گل های سرخ میریختم تا درد ناشی ار خار هایشان را درک کنم

و همچنین سرخی بوسه بر گلبرگ هایشان

الهی..! اگر تکه‌ای زندگی از آنِ من بود، برای بیان احساسم به دیگران، یک‌روز هم تأخیر نمی‌کردم…

برای گفتنِ این‌حقیقت به مردم که دوستشان دارم و برای شوقِ شیدایی، انسان ها را قانع می‌کردم که چه اشتباه بزرگی‌ست گریز از عشق به‌علتِ پیری… حال آن که پیر می‌شوند وقتی عشق نمی‌ورزند…

به یک کودک بال می‌بخشیدم بی آن که در چگونگیِ پروازش دخالت کنم…

به سالمندان می‌آموختم که مرگ با فراموشی می‌آید، نه پیری…

ای انسان‌ها…! چقدر از شما آموخته‌ام…

آموخته‌ام که همه می‌خواهند به قله برسند، حال آن که لذتِ حقیقی در بالارفتن از کوه نهفته است…

آموخته‌ام زمانی که کودک برای اولین‌بار انگشت پدر را می‌گیرد، او را اسیرِ خود می‌کند تا همیشه…

آموخته‌ام که یک انسان فقط زمانی حق دارد به همنوعش از بالا نگاه کند که دستِ یاری به سویش دراز کرده باشد…

چه بسیار چیزها از شما آموخته‌ام، ولی افسوس که هیچ‌کدام به کار نمی‌آیند وقتی که در یک تابوت آرام می‌گیرم تا به همتِ شانه‌های پرمهرِ شما به خانه‌ی تنهایی‌ام بروم…

همیشه آن‌چه را بگو که احساس می‌کنی و عمل کن به آن‌چه می‌اندیشی…

آه که اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را خفته میبینم با تمام وجود در آغوش می گرفتمت و خداوند را به خاطر اینکه توانسته ام نگهبان روحت باشم شکر میگفتم

اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که تو را در حال خروج از خانه میبینم به آغوش میکشیدمت

فقط برای آنکه اندکی بیشتر بمانی صدایت میزدم

آه که اگر بدانم امروز آخرین بار خواهد بود که صدایت را میشنوم فرد فرد کلماتت را ضبط میکردم تا بی نهایت بار بشنومشان

آه که اگر بدانم این آخرین بار است که میبینمت فقط یک چیز میگفتم "دوستت دارم" بی آنکه ابلهانه بپندارم که تو خود میدانی

همیشه یک فردایی هست

و زندگی برای بهترین کار ها فرصتی به ما میدهد

اما اگر اشتباه کنم و امروز همان چیزی باشد که از عمر برای ما مانده

فقط میخواهم به تو یک چیز بگویم

"دوستت دارم"

تا هیچگاه از یاد نبری

فردا برای هیچکس تضمین نشده؛پیر یا جوان

شاید امروز آخرین باری باشد که کسانی را میبینی که دوستشان داری

پس زمان از کف مده

عمل کن

همین امروز

شاید فردا هیچوقت نیاید و تو بی شک تأسف روزی را خواهی خورد که فرصت داشتی برای یک لبخند،یک آغوش

اما مشغولیت های زندگی تو را از برآوردن آخرین خواسته آنها بازداشتن

دوستانت را حفظ کن

و نیازترا با آنها مدام در گوششان زمزمه کن

مهربانانه دوستشان داشته باش

زمان را برای گفتن یک متأسفم،مرا ببخش،متشکرم و دیگر مهر واژه هایی که میدانی از دست مده

هیچکس تو را به خاطر افکار پنهانت به یاد نمی آرد

پس از خداوند خرد و توانایی بیان احساساتت را طلب کن تا دوستانت بدانند حضورشان تا چه حد برای تو عزیز است

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792