واقعا دیگه نمیدونم باید چیکار کنم و از رویه بیچارگی به اینجا پناه اوردم
خانواده ی شوهرم خانواده ی خیلی با اصل و نصبی هستن و بعد از ۲ سال آشنایی بلاخره خانوادش پسندیدنم و اومدن خواستگاریم و مادرشوهرم و خواهر شوهرم خیلی باهام تاحالا بدرفتاری کردن و کلا زندگیمو برام جهنم کردن
هر هفته حتما باید چهارشنبه ها شام بریم خونه ی اونا و پنجشنبه ها هم اونا بیان خونه ی ما و هرجا مادر شوهرم میره منم باید تاکید میکنم باید باهاش برم و هرجا هم که من میرم بابد به اونم بگم بیاد از یدونه کفش خریدن تا مهمونی رفتن و کلا خیلی هم زود زود با ۲ تا خواهر شوهرم و بچه هاشون و شوهراشون دائما خونه ی ماعن و سوهرمم که تا عصر سر کاره منم صبح ها سر کارم ظهر باید خسته کوفته و بدون هیج کمکی بیام خونه شام بزارم که اینا قطعا بی خبر قراره یهو ظاهر بشن و کلا تنها تایم خصوصی ای که من و شوهرم باهم داریم تویه مسافرت ها بود که اونم تا ۳ روز پیش حذف شد
دوشنبه من با کلی بدبختی ۳ روز مرخصی گرفتم و شوهرمم بخاطر کسالت مدیر دفترش ۴ روز خونه بود گفتم بریم مسافرت و اونم گفت باشه
حالا بلیط گرفتیم و منم با کلی ذوق و شوق وسایلارو حاظر کردم و گذاشتم یه گوشه ی اتاق و رفتم پایین دیدم شوهرم داره با خواهر شوهرم حرف میزنه و وقتی پرسیدم چیشده اینوقت شب زنگ زده گفت اون نزد من زدم گفتم به پریسا(اونیکی خواهر شوهرم)هم بگه که داریم میریم مسافرت که اونا هم بلیط بگیرن
تعجب کردم و گفتم که یعنی چی مگه دارن کجا میرن که تو به مریا با پریسا لگه بلیط بگیره؟ برگشت بهم گفت خیلی وقت بود بهشون قول سفر خانوادگی داده بودم گفتم به اونا هم بگم که باهامون بیان خیلی عصبانی شدم و کلی جیغ داد کردم که یعنی چی؟ من ۳ روز بزور و کسر از حقوق مرخصی نگرفتم که با خانوادت برم مسافرت و خلاصه قهر کردم رفتم شبو تو اتاق مهمان خوابیدم و صبح پاشدم دیدم نه چمدونا هستن نه شوهرم بهش که زنگ زدم صدایه آهنگ و به به چه چه خواهر شوهرام و مادر شوهرم میومدم گفتم کجایی گفت هبچی دیدم قهر کردی دیگه بیدارت نکردم و راه افتادیم خیلی وقت بود بهشون قول داده بودم همونجا تلفن و قطع کردم و نشستم گریه کردپ و تا الان که سومین روزه که نیست گوشیمو از جاش کنده واقعا نمیدونم چیکار کنم راهنماییم میکنین؟