یه دوستی داشتم که چهارسال دانشگاه باهم میرفتیم و میومدیم. همشهریمه. یه همشهری دیگه داشتم که سازش با ما نمیخوند با من و دوستم از همون اول جور نمیشد الکی بحث میکرد و حتی نمیذاشت تو یه گروه بمونیم.
دوستم باباش چون نماینده شهرمون بود و بشدت مغرور شد و همه جا با پارتی راش میدادن .توی کارورزی هروقت جایی میرفتیم میگفت کاش اون دخترو راه ندن کاش نیاد کاش بسوزه کاش فلان. بعد میگفت بذار برم سرکار خوب میسوزونمش. چندمدت بعد فقط خودش سرکار موندگار شد مارو آزار دادن. بار اول سرکار که منو دید اصلا با خودش فکر نکرد که خودش چه جای خوبی کار میکنه همش میگفت کجا کار میکردی و همممش سوال میپرسید ازم. آخرش منو انداختن یه جا دیگه انقد خوشحاللل شد دنیا رو بش دادن.