حالم خراب خیلیییییی…یعنی ۵ماه داغووونم…یه دختر ۴سال دارم که همیشه دلم خواسته تو یه محیط شاد و سالم زندگی کنه …خیلی جلو داد و بیددای شوهرم کوتاه اومدم فقط واسه اینکه بچم آرامش داشته باشه که نتیجه اش هم شده اظطراب جدایی و مشکل در دسشثنشویی کردن خیلی کوتاه اومدم خیلی جلو بچه تو روم برمیگشت که بزنه ولی نمیرد …مدام غرغر …..التماس میمردم جلو بچه نکن …همش میگفتم اخه چشششششش هم غر همس اعصاب خوردی دیگه دل آشوبه گرفته بودم ک الان بیاد خونه شروع میکنه ب غر زدن چرا این طور چرا اون اینطور …سعی میکرذم همه چی اوکی باشه ولی بار فایده نداشت غرغرو غرررر. یعنی طوری میکرد که شب میشد میگفتم خدایا من فردا صبح بیدار نشم چطوری با این همه اعصابی که ازم خراب میکنه و انرژی که میکیرع چطور این بچه رو مراقبت کنم ازش ..پدر و مادرم فوت شدن هیچ کس نداشتم…تنهای تنها بچه بزرگ کردم یک شب نشد فقط ۵دقیقه وقتی میدید من کل شب و روز بیدار بودم بچه مریض بوده ۲۴بفلم بوده بگه ۵دقیقه خب بگیرمش ….تازه وااااای استرس وجودم میکرفت برا اذان صبح الارم میذاشت و بیدار میشد و میدید ما بیداریم دقیقا موقعی ک تازه گریه بچم تموم شده بود داشت خوابش میبرد کلی داد میزد چرا نخوابیدی ۵صبح ..همه زحمات چهارساعت من ک هی گریه بچه ذوتحمل کردم و بقل کردم به هدر میرفت طفل بی گناه از خواب میپرید واقعا زندگی برام سخت بود خیلیییی…تا اینکه قبل عید متوجه شدم با یه زن داهاتی اطراف شهرمون….اصلا باورم نشد من تحصیلکرده دو تا مدرک دارم ،خانواده با اصالتی دارم ….اصلاااااا داغون شدم ….یعنی هیچ جوره توکتم نمیره …البته ب رو خودش نیاوردم. از بس خجالت میکشم