2777
2789

مامانا یه داستان واقعی براتون بگم که هنوز بعد از شش ماه موهام سیخ میشه وقتی یادش میافتم. قسم میخورم راست میگم، هرچند که خودم هم باورکردنش سخته.


همون اوایل که بچم دنیا اومده بود، تو یه خونه استیجاری قدیمی تو شهرمون زندگی میکردیم. خونه سرد و گرمش درست بود، ولی یه حال و هوای عجیبی داشت، مخصوصاً نصفه شب ها.


یه شب، بچم سامان که دوماهش بود، نیمه شب با گریه از خواب بیدار شد. ساعت تقریباً سه بود. منم با یه حالت نیمه خواب بلند شدم تا بهش شیر بدم. تو اتاق خوابمون یه صندلی راحتی قدیمی کنار تخت گذاشته بودم که روش بشینم و به سامان شیر بدم.


همونطور که نشسته بودم و سامان شیر میخورد، تو هال کم نور (چراغ خواب روشن بود)، یه سایه دیدم. فکر کردم خوابم میاد. یه زن قدبلند با موهای بلند که کاملاً سیاه بود، انگار از رو دیوار رد میشد و میاومد سمت اتاق. قلبم تاپ تاپ افتاد. خودم رو دلداری دادم که از خستگی دارم هیولا میبینم.


ولی اون زن ایستاد و پشت به من، کنار کمد لباسهامون وایساد. اصلاً تکون نمیخورد. فقط یه سایه بود. منم جرأت نداشتم صدام کنم یا بلند شم. سامان داشت شیر میخورد و من فقط نشسته بودم و به اون سایه خیره شده بودم.


ناگهان سامان شیر خوردن رو قطع کرد و بدون هیچ دلیلی، به سمت اون گوشه اتاق که سایه بود، لبخند زد! یه لبخند بزرگ، درست همون لبخندهایی که به اسباب بازیاشون میزنن. بعد شروع کرد به غان و غون کردن و دستش رو به سمت اون emptiness تکان دادن.


من که داشتم از ترس سکته میکردم. بچه ها انرژی های مثبت و منفی رو خیلی خوب حس میکنن، درسته؟ پس اونجا چی بود که سامان داشت بااش بازی میکرد؟


ناگهان اون سایه زن، آروم آروم برگشت تا به من نگاه کنه. ولی به جای صورت، فقط یه توده تاریک و گیج کننده از موهای سیاه بود که کل صورتش رو پوشونده بود.


من یه جیغ زدم که همسرم رو بیدار شد. با تکون شدیدی از خواب پرید. اون موقع بود که فهمیدم دارم روی صندلی نشستم و هنوز سامان تو بغلمه.


همسرم پرسید چی شده، منم با لرز گفتم. رفت تو هال رو چک کرد. هیچی نبود. گفت حتماً خواب دیدی و از خستگی هست.


ولی من مطمئنم بیدار بودم. اما ترسناک ترین قسمت ماجرا individual days after اون شب بود.


از اون به بعد، هر شب سر ساعت سه، سامان دقیقاً همون موقع بیدار میشد، ولی به جای گریه، میخندید و غان و غون میکرد و به همون گوشه خالی اتاق نگاه میکرد و دست تکون میداد. انگار منتظر دیدن دوست جدیدش بود.


ما اون خونه رو خیلی سریع عوض کردیم. از وقتی اومدیم خونه جدید، سامان هیچوقت اون الگوی بیداری نصف شب رو تکرار نکرده.


مامانا، بهم نگید خواب بود. من مطمئنم چیزی دیدم. و از اون به بعد باور کردم که بچه ها چیزهایی رو میبینن که ما نمیبینیم... 🤱👻


اسم : آهو.                                                                 سن : 27.                                              د.               شغل : بیکار.                                                         متاهل هستم

*قالب تهی کردن

یا علی....خانما درخواست دوستی میدید قبلش تو یکی از تاپیکام کارتون رو بگید که رد نکنم...تاپیک اولم همیشه بازه هر کس بخواد میتونه اونجا کامنت بذاره.....به حق شهدای کربلا اللهم عجل لولیک الفرج 🌱

قالب تهی کن

حجاب یعنی زنده باد عشق ❤️(( از خانه قدم به دنیای بیرون بگذارید در حالی که زنانگی تان پشت در جامانده است، تا انسانی در جمع حضور یافته باشد و اندیشه و گفتار و رفتار او مورد توجه و احترام قرار بگیرد نه جلوه‌های زیبای جسم و زنانگی‌ اش.(امام موسی صدر)))

یه تجربه بگم بهت. الان که دارم اینجا می نویسم کاملاً رایگان، ولی نمی دونم تا کی رایگان بمونه. من خودم و پسرم بدون هیچ هزینه ای یه نوبت ویزیت آنلاین کاملاً رایگان از متخصص گرفتیم و دقیق تمام مشکلات بدنمون رو برامون آنالیز کردن. من مشکل زانو و گردن درد داشتم که به کمر فشار آورده بود و پسرم هم پای ضربدری و قوزپشتی داشت که خدا رو شکر حل شد.

اگر خودتون یا اطرافیانتون در گیر دردهای بدنی یا ناهنجاری هستید تا دیر نشده نوبت ویزیت 100% رایگان و آنلاین از متخصص بگیرید.

خونه ماهم قدیمی هست 

برادرزاده هام میان اینجا بی دلیل زل میزنن یه گوشه یا گریه میکنن یا می خندن 

چند دفعه هم خواهر زاده م از آدم درازی که تو اتاقه حرف زده 

حالم از دلار بهم میخوره، از ریال بیشتر...گور پدر این زندگی، گور پدر هرکی که به ما ظلم کرد...تاوان بدهند یا ندهند چه فرقی به حال ما میکند؟؟؟ما خواهیم مُرد و همه آرزوهایمان را به گور خواهیم برد...اما خدایا یادت باشد ما تو را ندیدیم اما پرستیدیم، تو ما را دیدی اما انگار شتر دیدی ندیدی...ما را در این زندگی نکبت بار میان این لاشخورها و کفتارها و کرکس ها تنها رها کردی...ما فقط یکبار فرصت زندگی داشتیم که نشد، جبران نمی شود، تمام شد...یارب حساب نیست نگو بندگی نکرد، این بنده زنده بود ولی زندگی نکرد... (مجید کریمیان) 

بچه ها زن داداشم خیلی اهل جادو بود برا خانواده ما کلا کلی جادو جنبل کرد تا داداشم گرفتش قبلشم با تموم پسرعموهام رل زد بگم ک دخترعمم هست 

بعد مطمئنم ک برا منم جادو کرد ک کلا من و مادرم جلو هم سیاه شدیم  روزگارم سیاه شد ولی ب خودشم برگشت ی مدت اومدن خونه ما زندگی کنن کل شب از خواب میپرید و جیغ میزد و میگفت ی پیرمرد ک دستاش بینهایت درازه میاد بالا سرم شبا جیغ میزدا  الانم ی جوریه افسردس

بخدا روزگارمو سیاه کرد طوری ک میخواستم خودکشی کنم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز