مامانا یه داستان واقعی براتون بگم که هنوز بعد از شش ماه موهام سیخ میشه وقتی یادش میافتم. قسم میخورم راست میگم، هرچند که خودم هم باورکردنش سخته.
همون اوایل که بچم دنیا اومده بود، تو یه خونه استیجاری قدیمی تو شهرمون زندگی میکردیم. خونه سرد و گرمش درست بود، ولی یه حال و هوای عجیبی داشت، مخصوصاً نصفه شب ها.
یه شب، بچم سامان که دوماهش بود، نیمه شب با گریه از خواب بیدار شد. ساعت تقریباً سه بود. منم با یه حالت نیمه خواب بلند شدم تا بهش شیر بدم. تو اتاق خوابمون یه صندلی راحتی قدیمی کنار تخت گذاشته بودم که روش بشینم و به سامان شیر بدم.
همونطور که نشسته بودم و سامان شیر میخورد، تو هال کم نور (چراغ خواب روشن بود)، یه سایه دیدم. فکر کردم خوابم میاد. یه زن قدبلند با موهای بلند که کاملاً سیاه بود، انگار از رو دیوار رد میشد و میاومد سمت اتاق. قلبم تاپ تاپ افتاد. خودم رو دلداری دادم که از خستگی دارم هیولا میبینم.
ولی اون زن ایستاد و پشت به من، کنار کمد لباسهامون وایساد. اصلاً تکون نمیخورد. فقط یه سایه بود. منم جرأت نداشتم صدام کنم یا بلند شم. سامان داشت شیر میخورد و من فقط نشسته بودم و به اون سایه خیره شده بودم.
ناگهان سامان شیر خوردن رو قطع کرد و بدون هیچ دلیلی، به سمت اون گوشه اتاق که سایه بود، لبخند زد! یه لبخند بزرگ، درست همون لبخندهایی که به اسباب بازیاشون میزنن. بعد شروع کرد به غان و غون کردن و دستش رو به سمت اون emptiness تکان دادن.
من که داشتم از ترس سکته میکردم. بچه ها انرژی های مثبت و منفی رو خیلی خوب حس میکنن، درسته؟ پس اونجا چی بود که سامان داشت بااش بازی میکرد؟
ناگهان اون سایه زن، آروم آروم برگشت تا به من نگاه کنه. ولی به جای صورت، فقط یه توده تاریک و گیج کننده از موهای سیاه بود که کل صورتش رو پوشونده بود.
من یه جیغ زدم که همسرم رو بیدار شد. با تکون شدیدی از خواب پرید. اون موقع بود که فهمیدم دارم روی صندلی نشستم و هنوز سامان تو بغلمه.
همسرم پرسید چی شده، منم با لرز گفتم. رفت تو هال رو چک کرد. هیچی نبود. گفت حتماً خواب دیدی و از خستگی هست.
ولی من مطمئنم بیدار بودم. اما ترسناک ترین قسمت ماجرا individual days after اون شب بود.
از اون به بعد، هر شب سر ساعت سه، سامان دقیقاً همون موقع بیدار میشد، ولی به جای گریه، میخندید و غان و غون میکرد و به همون گوشه خالی اتاق نگاه میکرد و دست تکون میداد. انگار منتظر دیدن دوست جدیدش بود.
ما اون خونه رو خیلی سریع عوض کردیم. از وقتی اومدیم خونه جدید، سامان هیچوقت اون الگوی بیداری نصف شب رو تکرار نکرده.
مامانا، بهم نگید خواب بود. من مطمئنم چیزی دیدم. و از اون به بعد باور کردم که بچه ها چیزهایی رو میبینن که ما نمیبینیم... 🤱👻