۵ ساله باهاش حرف نمیزنم دست بردار نیس میشینه پشتم هر ..... میخوره اینا به کنار ۵ سال قبل که بحثمون شد ما نامزد بودیم اون موقع من حالم خوب نبود هر روز مریص بودم رفتیم فالگیر گفتن طلسمش کرده اسم جاریم داد از اون موقع بحثمون شد قران آورد وسط دستشو گذاشت رو قرآن که من کاری نکردم از اون موقع زندگیشون پاشیده داداش هاش ادم کشتن بعد فرارین یکیشو تازگیا گرفتن یکیشم فراریه بعد ما با این جاریم فامیلیم خواهر زندایی مامانمه بعد این زندایی مامانم همسایه ماست من از بچگی پیش اونا بزرگ شدم جوری که بچه هاش بم میگن ابجی ، این عوضی خودش پیش همه فامیل شوهرم گفته که داداشش گرفتن بعد اومده پیش این زندایی مامانم اینا گفته به اون بگو پشت من و داداشام حرف نزنه... با اینکه من پشت اون حرف نمیزنم که بدم میاد ازش دوس ندارم اسمشم به زبون بیارم منم خیلییی این به اینا ارزش قائلم (زندایی مامانم )ولی میبینم لایقش نیستن ولی نمیدونم چرا بیرون میبینمشون خجالت میکشم بخاطر کاری که نکردم دوس دارم برم برینم بهشون بیام بیرون فقد بخاطر حرفی که نزدم میسوزم
این جاریم انقددد کثیفه کلا خانواده شوهرم حسابش نمیکنن پشت همه بد گفته همهههه نفرینش میکنن
الان من چیکار کنم بخاطر حرفی که نزدم خجالت میکشم دوس دارم برم خونه این زندایی مامانم هر چی ازدهنم در میاد بگم بهشون به اون یکی جاریم گفتم برم جوابشون بدم گفتم نکن اون فقد میخاد عصاب تو رو خورد کنه میخاد دعوا راه بندازه میبینه کسی نمیزاره دورش
😭😭😭گیر چه آدمایی افتادم