قراره منو مامانم بریم خونشون
خودشون اصرار کردن که بریم
از ی طرف تولدمم هست
بارِ دومه که میریم قبلش با بابام رفتیم
بعد من به کسی نگفتم اصلا مامانمم همینطور
الان یکی از فامیلای بابام فهمیده میگه براچی میخای بری زشته فلانه بهمانه😐
میگه خودشون باید بیان دنبالت
یا کل فامیلش بیان ببیننت😐
بعد میگه چرا به من تعارف نکردی بیاممم
وای ی عالمه حرف زد من واقعا برگام ریخت
بعد بش گفتم چطور دخترخواهر خودت نامزد بود فقط رفته بود با نامزدش مسافرت تنها
فقط برا من بده؟
با دعوا داشت میگفتاا
مامان بابام باهاش رفت و آمد ندارن
بهش گفتم بابام خودش بهمون گفته برین خودشم بلیط گرفته بعدشم مگه زمان قدیمه که زشت باشه؟
چی بهش بگم که دیگه جرات نکنه حرف بزنه؟
فشار عصبی بهم وارد شد خیلیی