2777
2789

لایک کن

💜💛به نظرم همه آدما یبار باید تا تهش برن! تا ته اون چیزی که خیلی بهش اصرار دارن! برن و تا جون دارن براش بجنگن! اونقدر که خسته و زخمی برگردن! مهم نیست تهش برنده شن یا بازنده مهم اینه که تهشو دیدن! کسی که تهشو دیده دیگه از هیچی نمیترسه! مدیون دلش نیست که ای کاش میشد.⁦⁦❤️⁩🧡

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

تموم شد یه خوشگل لایکم کنه فردا بخونم 

کورد کرمانشاهم،دانشجو پزشکی،رازی،حس ششمی😊❤️به کنکوری ها کمک میکنم کمکی خواستی درخواست بده حس ششم جواب نمیدم،ترم سه مامایی انصراف دادم پشیمونم🥲

درودوسلام قصه از اونجا آغازمیشه

ک دخترقصه ما که اسمشوماهلین تصورمیکنیم

خیلی درس خون بود

و مغزمتفکری داشت

ازبچگیش عاشق 

کتاب و درس ومدرسه بود

پدرش بعدتموم شدن کلاس سوم دبیرستانش

با ادامه تحصیل ماهلین مخالفت کردو

ماهلین براش این شروع افسردگی

بودهرچی مدیربهش گفت درستوادامه بده

توزرنگی اماپدرماهلین خیلی زورگوبودوماهلین ترک تحصیل کرد

ماهلین قصه ماخیلی توبچگیاش سختی دیده بود 

فقر و نداری

کتک و 

کتک زدن مادرش توسط پدرش جلو

چشش

وخلاصه این جوربودکه ماهلین پدرش ازچشمش

افتاده بودوکمبودمحبت داشت

ماهلین بامادرش تفاوت سنیه

زیادی داشت(مامانش دیرازدواج کرده بود)

وحرف و فکرشون باهم همخوانی نداشت 

به همین دلیل ماهلین دلوزد به دریا

ودوستای(دختر)زیادی پیداکرد

دوستای 


میشه

ک دخترقصه ما که اسمشوماهلین تصورمیکنیم

خیلی درس خون بود

و مغزمتفکری 

ودوستای(دختر)زیادی پیداکرد

دوستای دوران مدرسه شو

که یکیشون خیلی نزدیکش بودو

خیلی باهاش صمیمی بود

همیشه کنارهم بودن

دوستای ماهلین رفتن خوابگاه موندن

برای درس خوندن 

ولی ماهلین توخونه موندومشغول به فرش بافی شد

و هرپنجشنبه و جمعه کلی حرص میخورد 

ک چرانتونسته بره درسشو ادامه بده

بلاخره ماهلین به افسردگی مبتلاشد

چون خیلی به گذشته واتفاقای بدش

یه روز خیلی اتفاقی دید که دوست دوران ابتداییش 

بایه پسر تلفنی حرف میزنه وماهلینم دوس داشت

یه هم حرف داشته باشه که گوشش کنه

یه روز که اتفاقا۱۳بدربود(روزطبیعت)

چن تا ازخانواده هادورهم جمع شدن ورفتن بیرون

دوست ماهلینم باهاشون رفت ۱۳بدر یهو یه جای خلوت

دوباره دوست ماهلین تلفنی حرف زدبا دوست پسرش

و روبه ماهلین کردو گفت ؛پسرعموی دوست پسرمن

دوست دختر میخواد

میای باهاش چن کلمه حرف بزنی

درگوش ماهلین گفت:فقط امروزه 

بعدا بلاکش میکنم بره

امروز باپسرعموش حرف بزن

دک شه فقط

ماهلین اعتراض کرد و گفت من نمیتونم

و سنم کمه ۱۴سالش یودفقط

دوباره دوستش بهش اصرارکردو

ماهلین گوشیوازش گرفت و باصدای لرزون واسترسی گفت الو!...

و ادامه دادبه حرف زدن و

یه بیوگرافی دروغ ازخودش تحویل پسره داد

مثلا گفت که دانشجو هستش و 

اسمو مشخصاتو همه چیودروغ گفت

یه ۱۵دیقه ای باهم حرف زدن و 

قطع کردن 

یه حس  عجیبی درون ماهلین بود

وسوسه برانگیزو ..

اون روز تموم شد و رفتن خونه 

دوسه روز بعدش دوست ماهلین اومدو گفت:

چیزه اون پسره بود که باش حرف زدی

دوباره میخواد بات حرف بزنه

ماهلین گفت ولی من همه چیو دروغ گفتم بهش

و نمیخوام باهاش حرف بزنم

دوست ماهلین گفت بابا دوره بهت اسمت بددرنمیره و

اینبارم حرف بزن شاید خوست اومد

خلاصه که ماهلین دوباره باهاش حرف زدو

اینبار پراز استرس که نکنه چیزیو لو بده و 

آشنا درآد پسره 

خونواده ماهلین به شدتتتتتتت سخت گیربودن

اون روزم حرفاشونو زدنو ماهلین گفت که دیگه 

بااون پسره حرف نمیزنه

چون ماهلین بهش حس هیچ و پوچی دست میداد 

فک میکرد خیلی سنش کمه و

براینکارا ...

واگه خونواده ش متوجه میشدن چی

بعد دوروز دوباره پسره بهش زنگ زدو 

ادامه دادن حرف زدناشونوبه همین صورت

یه روز پسره که بعد یع ماه حرف  زدن به ماهلین گفت

میخوام ببینمت

حرفات به دلم میشینه

آرامش بهم میده و شاید اگه دیدمت

خوشم اومدو باهم دوست شدیم (همون رل زدن)

خلاصه انقدپسره حرفای قشنگ زدو

ماهلین تحریک شد وگفت باشه حالا

من میرم خونه دخترعموم

اونجا بیا و منو از دورببین

ولی استرس تموم وجودشو گرفته بود 

ماهلین رفت خونه عموش

اونجا به پسره نزدیک تر بود. خلاصه روز دیدار رسید

ماهلین بهترین لباس و کفششو پوشید

عطر زد و بازنعموش رفت بازار 

که یواشکی ام اون پسره رو از دور ببینه

دل تودلش نبود که این پسرخدایاچ شکلیع

چجوریع که انقدم قشنگ حرف میزنه 

که تواین چن وقته کم 

دل ماهلینو انگارباحرفاش برده بود

بلهههههه گوشی ماهلین زنگ خورد:

گوشیش شارژ باطری نداشت ماهلین 

خیلی سریع وتند نشونیو گفت به پسره 

که کجان تاگوشیش خاموش نشه


بعدکه گوشیو قطع کرد 

هی دنبال این میگشت

که ببینه کسی هست تیشرت 

سرخابی پوشیده باشه

چون پسره اینو گفته بود

خبببب بعد چقد منتظرموندن

پسرع رود دید که از کنارش رد شد

نههههه وای اصلابه دل ماهلین ننشست

زیبا نبود قدمتوسط روبه کوتاه

تناسب اندام‌نداشت

رنگ پوست تیره و پسره فقطططططط۱۸سالش بود

تیپ بدو..

ماهلین یه نیم نگابهش انداخت و..

بعدش که اومدن خونه بازنعموش خونه عموش نموند

و فرداش رفت خونه خودشون

فرداش به دوستش گفت که بگو که اون پسره(اسمشو میذاریم میران مثلا)گفت بگو میران بهم زنگ نزنه من نمیخوام و ازاین حرفا 

ولی برعکس میران خیلی از ماهلین خوشش اومده بود

و قبول نکرد که ادامه ندن

دوستای ماهلین اونوتحریک کردن که بچه س حالا قیافشم

خوب میشه و اصل اینه ازالان کار میکنه 

و خوش صحبته و ماهلینم همش یادحرفای قشنگ میران 

میوفتادو دلش برای حرفاش پرمیزد

اما قیافه شو دوس نداشت

ولی بالاخره دوباره راضی سدو بعد یه هفته

باهم دوباره حرف زدن

میران گفت که توچرا انقد خشگلی ماهلین

تو شبیه فرشته هایی ومن همه دوستای دخترمو

به خاطر توجواب کردم و میخوام باتوبمونم

اینو‌ک گفت قند تودل ماهلین آب شد 

و دوباره قلبش رفت

و همون روز میران قسمش داد

گفت همه چیوراستشو بگو چن سالته و کجایی و

اسمت چیه و ماهلین همه چیو گفت بهش

اینبارانقدصمیمی شده بودن ک هرروز باهم حرف میزدن

و باهم درد ودل میکردن و ..

یه روز میران گفت از کجا بدونم توهمونی که دیدمت

 ومیخوام دوباره ببینمت

باصدتابدبختی ماهلین تونس بعد ۴ماه بره خونه عموش

و اونجا باز ازدورببیندش

اما مث دفعه قبل نشد

و باهم دست دادن میران شگفت زده شده بود 

هز زیباییه ماهلین 

گف که چشای ماهلین خیلی زیباو قشنگه و ازماهلین دوتا عکس گرفت و برایادگاری برد

اونروزم تموم شد

ماهلین اومد خونه خودش این دفعه یه دل نه صددل عاشق میران شده بود با اینکه پیشنهاد های دوستی خیلی زیادی داشت

به میران‌متعهدو عاشق اون شد بعد ۴ماه

بعد ۹ماه حرف زدن باز همو دیدن

ولی از دور

این بار فقط یع لحظه میران اومد و از جلوی

ماهلین رد شد

ماهلین خیلی عاشق شده بود

و میران بیشتر

میران نگفته بود ک نمی تونه ازدواج کنه

چون ته تغاری خونواده بود

و همه شون بجز دوتاشون مجرد بودن

بعد ۱سال دوستی میران رفت شهر ماهلین 

برادیدن ماهلین اما به بهانه عروسی رفتن

اونروز هیچ وقت از یاد ماهلین نرفت

عجب عروسی شد 

با وجود دیدن عشقش

امایهو عموی ماهلینم ک تو عروسی بود

گیر میده به میران که تو کی هستی و 

چراانقد مشکوکی!

میرانو دوستشو اذیت میکنه

و ماهلین میرع تاتیپ حنابندون بزنه میادمیبینه میران نیس

یهو عموش میاد میگ تو کجا بودی یه ماهلین اونم میگ رفته لباسشو

عوض کنه قایمکی زنگ زد به میران اونم ماجراروبراماهلین تعریف کرد

و گفت ترسیده و عروسیو ترک کرده و رفته شهرخودشون

ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792