اخر هفته میان میمونن خونه مادرشوهرم درسته خونه من نیست ولی من تو این ساختمونم ۷ و ۸ تا بچه ۷ و ۸ ساله دارن شیطون و وحشی مغز ادمو میخورن
در طول هفته ام جدا جدا میان میمونن
رفتاراشون خاله زنک بازیا و حرف زدناشون رو مخه ب همه گیر میدن راجب همع حرف میزنن کار با همه چی دارن
امروز رفتم دکتر مادرشوهرم ک همیشه سر راهمونه ک کجا میخا برید بعد خودش میدونه ب کنار ب دختراشم میگه دونه دونه زنگزدن دکتر رفتی چکار یعنی بگم هیچ حریمی ندارم از دکتر اومدم اومده میگه چیشد بتوچه خب اصلا شاید من نخوام از همه چی خبر داشته باشید
سیر شدم از این زندگی چون انتخاب خودم بود نمیتونم حرفی پیش خانوادم بزنم بیشتر این اذیتم میکنه ک باید پیش بقیه نقش بازی کنم ک خوبه همه چی
خیلی خستم خیلی باردارم هستم بمیرم برا بچه ک انقد من سرش دق خوردم بخاطر این عنترا هر بحثی ام هست منو میکشونن وسط اسم من وسطه میخوام اعصاب خرابی داشته باشم همش خدا بخیر کنه چند روزو