شااید واسه خواهرم تلخ باشه ولی واسه من خنده دار بود
من دو تا خواهرم بزرگ تر از خودم دارم یکی یکی ۲۴ سالشه یکیش ۲۶ بعد دو روز پیش تلفنمون زنگ خورد گفتن میخوام بیایم خاستگاری دخترتون بعد ما هم نشستیم خونه هارو تمیز کردیم اهنگ زدیم رقصیدیم خلاصه شب شد دیدیم ی ی خانواده سوار بر پیکان وانت دارن در میزنن بعد ی پسر زشت از پشت وانت پرید پایین بعد من گفتم این اوسکول دیگ چیه داماد میشه بعدا فهمیدم این خود داماده😂
خواهر بزرگم مادرمو کشوند اتاق گفت بگو برن بگو فقط زود برن مامانم گف تروخدا وایسا امشبو ابروداری کن حالا باهم حالا حرف بزنین شاید پسر خوبی باشه اگه نشد من بعدا زنگ بزنم میگم بدرد هم نمیخورن خلاصه من و اون یکی ابجیم انقد ب ادا اطفاری ک پسر در میاورد میخندیدم یا با دستاش دندونش تمیز میکرد یا دستشو میکرد توی جورابشو میخاروند اخرش اومدن حرف زون طوری ک از حرفاشون پیدا شد ابجی وسطیمو میخواستن😂
ما هم نخواستیم تابلو باشه ک اشتباه فهمیدیم هیچی نگفایم
ابجی وسطیم ی لحظه اونجا قرمز شد اینا بعد خواهر بزرگم وقتی فهمید بلند خندید پیش اونا😐
ینی از خجالت مامان و بابام قرمز شدن
خلاصه گذاشت ابجیمو با اون پسر بردن اتاق ک حرف بزنه بعد ۱۰ دیقه ابجیم با ی جیغ اومد بیرون گفت بابا بدندون مصنوعی هاشو در اورده میگه بزارش تو اب 🤣🤣🤣