ما 4سال ازدواج کردیم پارسال خونه خریدم با چه بدبختی با وام ماشین فروختیم یه تیکه زمین داشتیم فروختیم طلاهمون کمک بابام تا جور کردیم وشوهرمم چون با سایپای بار میآورد فروختیمش بیکار شد سه ماه کامل بیکار بود رفت آرایشگری یاد گرفت مغازه زد روزای اول درآمد نداشتم ماهم کلی قرض پیشمون بود پدر شوهرم که بیار نیومد بگه پول لازم داریم ندارین اصلا ماهم هر جوری بود گذشت تا الان که پنج شیش ماه به درآمد نشست مغازه تیکه تیکه طلا خرده خریدم دو روز پیش گفتم اندازه یه پراید دسته دوم هست بیا بیبر طلا گران شده ماشینی پیدا کن بخریم شوهرم یکسر برادرش باباش زنگ میزد نخری ماشین تا شریکی ماشین خوبی بخریم تو این یکسال نیومدن بگن مردین زنده این الان بوی پول به مشامشون خرده بود
منم گفتم بدی بهشون من دیگه کاری بو تو ندارم یک. ماشین مدل پایین بهتر از مدل بالاس شوهرم رفت ماشین پیدا کردو خرید 20تمن کم داشتیم زنگ زده بود باباش گفت قرص بهم بده اونم هرچی از دهنش در اومده بود گفته بود به شوهرم شوهرم ماسیمو آورد 20تمن آورد گذاشت یک هفته دیگه بدیم بهش الان نمیدونم بجای اینکه خوشحال باشم پیشرفت کردیم باهاشون حرف نمیزنن حتی مادر شوهرم به خودش یه زحمت نداد زنگ بزنه بگه مبارکه
خیلی دلم ازشون پره شوهرم کلی غصه خورد ولی میدونم تا برن پیشش یه روی خوش نشون بدن از دل در میره چیکار کنم نره سمتشون چون واقعا نمیزارم پیشرفت کنیم