گویـی تقدیـر، قصهمان را نـه بر کاغـذِ بخـت، کـه بر غبـارِ لحظههایـی نوشـت که هرگـز قرار نبـود بماننــد. ان کـه دم از مانـدن زد زودتـر تقدیـر رفتـن را پابرجـا کـرد!
اما چـه زود، مامـن زخمهایـم شـدی تـو که روزی، مأمـن بیپناهیهایـم بودی، اکنـون تندیـس نابـودیام را در دست گرفتـهای!
رفتـن را خوب آموخـتی، اما عزیز جـان من.. خاطـره رفتـن نمیفهـمد میمانـد، میپوسـد، ریشـه میدوانـد تا جایـی که دیگر منـی نمیمانـد؛ همـه چیـز میشـود "تـو" از تو فقـط «خاطـره» مانـده و از مـن هیـچ؛ نه مـن، دیگـر آن "من" سابقـم نه تـو، آن "تـو" که برایـش جهـان را خـط مـیزدم هنـوز در ازدحـام نبودنـت، دنبال تکههـای آرامـش میگـردم تکههایـی که از عطـرِ آغوشـت به جـا مانده از لبخنـدت، از نگاهـت، نگاهـیکه سهـم دیگریست
حال بگـو کدامیـن دست قفـلِ دستانـت را میگشایـد؟ کدامیـن لب طعـمِ گرمـت را میچشـد؟ کدام فرد تمـام تو را دارد؟