2777
2789
عنوان

رمان هاروارد

390 بازدید | 26 پست

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


خلاصــه:

دختری از دل یک خانواده مذهبی و سنتی راهی دانشگاه هاروارد می‌شه؛ تصمیم می‌گیره تو حاشیه نباشه اما وسط شلوغ‌ترین دانشگاه دنیا، چشمش می‌افته به کسی که نباید 

نیک فورمن....

 پسر دورگه‌ای با چهره‌ای شبیه بادیگاردهای روسی.....


•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'

هشدار: این رمان مناسب سنین هجـ...به بالا میباشد🙌🏻⛔


نویسنده من نیستم و از یه چنل برداشتم

دارای صحنه 


لطفا گزارش نزنید و جنبه داشته باشید تا رمان تموم بشه

بزار

مشتاق شدم😂😂😂😂

دختر چشم ابرو مشکی که دل میده به بازیگرچینی         تو محلمون نداشتیم اون بازیگر چینی رو                       عزیزان من خواننده هستم یک پا😎😎😎😎😎😎😎

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

#PΛЯƬ1

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


صورتمو قاب گرفت و با چشمای خاکستری مرموزش بهم خیره شد، فاصله اش به حدی نزدیک بود که هـرم نفسای داغش رو روی پوستم احساس میکردم.


- این لـBرو برای کی هلویی کردی هاان؟!


لبخندی زدم.

- خب معلومه تو...


لبخند زد.

- پس منو از این  خوشمزه بی نصیب نکن.


با نشستن ..........روی ........ از خواب پریدم و دستمو روی قلبم گذاشتم.

- وای خدای من این چه خوابیه که من دیدم؟


سرمو چرخوندم که با دیدن مامان که نماز میخوند آب دهنم رو قورت دادم.

- چه خوابی دیدی؟!


هول زده گفتم:

- دانشگاه قبولم نکردن...


لبخندی زد.

- خداراشکر با همه چیز موافقت شده پروازتم که سه ساعت دیگه است...


با ورود بابا از جام بلند شدم که با اخم گفت:

- تو نمیخوای نماز بخونی؟!


مامان آروم گفت:

- نمیتونه...


با اخم روی مبل نشست.

- تشکت رو جمع کن باهات حرف دارم.


پر استرس بهش خیره شدم نکنه با دانشگاه رفتنم مخالفت کنه؟!


ترسیده تند تند تشک رو جمع کردم و مثل بچه هایی که خطایی کردن جلوش ایستادم..

#PΛЯƬ2

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


- جانم بابا؟!


دستی به ریشش کشید و با اخم و جدیدت تمام گفت:

- ببین دختر... اینو خوب توی گوشات فرو کن..

تنها دلیلی که اجازه دادم بری خارج  کشور درس بخونی فقط و فقط به خاطر پسر عموته...

پس حواست جمع باشه!

فکر نکن پاتو از اینجا بیرون گذاشتی می‌تونی هر غلطی بکنی، متوجه حرفام هستی؟


آروم لب زدم.

- بله متوجهم...


- اون روسری و چادرت حتی یک سانت هم عقب نیاد وگرنه باید آرزو درس خوندن رو به گور ببری.


- حواسم هست بابا.


داد زد.

- تو حرفم نپر..


لبمو گزیدم که ادامه داد.

-  تو از توی شکم مادرت نشون شده پسر عموت بودی و خواهی بود، پس نشنوم اونجا غلط اضافی کرده باشی...

به محض تموم شدن درست عقد میکنین.


عصبی بودم ولی خودمو کنترل کردم.

اخه کی زن همچین آدمی میشه؟

همه چیز از روی اجبار...

لباس پوشیدنم، رشته تحصیلیم، شوهر کردنم کاش یکم جرات داشتم!

#PΛЯƬ3

↜ هــاࢪﻮﺍﺭد


- خیالتون راحت همه چیز کامله...


- چند تا چادر روسری برداشتی؟


با اشاره مامان گفتم: 

- پنج، شیش تای برداشتم که اگه خراب شد داشته باشم.


- افرین دخترم حواست به خودت خیلی باشه، اصلا با هیچکس رفیق نشو، درست رو بخون و وقتت رو با علی رضا پسر عموت بگذرون.


به زور خودمو کنترل کردم.

- چشم..


...


ساعت‌ها پرواز و دو تا توقف کوتاه تو فرودگاه‌های بین‌المللی، کلافه‌ام کرده بود. 


نگاهی به ساعتم انداختم نوزده ساعت توی پرواز بودم، بااینکه هواپیماش لوکس بود اما از اینکه هیچکسو نداشتم باهاش حرف بزنم خسته شده بودم....


سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و سعی کردم بخوابم تا زودتر بگذره ولی اضطراب و هیجان، امونم نمی‌داد. 


 صدای مهماندار از بلندگو بلند شد که به انگلیسی میگفت:

 - خانم ها و آقایون، ما هم‌اکنون فرودگاه ایالتی «هاروارد» در کمبریج آمریکا به زمین نشستیم. 


هم اکنون ساعت هشت و سی دقیقه میباشد و دما هوا منفی 2 درجه سانتیگراد (28 تا 34 درجه فارنهایت)است. 

به ایالات متحده آمریکا خوش آمدید.



دلم هُری ریخت.

 رسیدیم! آمریکا! کمبریج...


انگار یکباره تمام خستگی از تنم بیرون رفت.

از پنجره کوچیک هواپیما به بیرون نگاه کردم ، چراغ‌های شهر از دوردست ها دیده می‌شدن.



#PΛЯƬ4

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


در هواپیما که باز شد، سوز عجیبی به صورتم خورد.


 بیرون برف می‌بارید، دونه‌های سفید برف، سبک و آروم روی زمین می‌نشستن و همه‌جا رو یکدست سفید می‌کردن.


انگار وارد یه کارت‌پستال شده بودم.


فرودگاه بین‌المللی ایالات «هاروارد» با اون همه هیاهو و رفت‌وآمد، برام غریب و ناآشنا بود. 


دیگه اینجا هیچکس فارسی حرف نمی‌زد و همه‌چیز با ایران فرق داشت. 


با این حال، ته دلم یک حس رهایی و آزادی حس می‌کردم.


 قدم‌هام رو آهسته برداشتم، می‌خواستم تمام این لحظات رو با تمام وجود حس کنم.


چمدونم رو از روی تسمه نقاله برداشتم و به دنبال تابلویی می‌گشتم که قرار بود منو به خوابگاه برسونه از قبل بهم گفته بودن.


 خب «هاروارد» کجایی؟ دقیقا کجایی؟ تو بی من کجا..


بالاخره پیداش کردم. 

راننده‌ای با یه تابلوی بزرگ که با قرمز اسم دانشگاه رو نوشته بود لبخندی زدم و به طرف ماشین رفتم.


به زبان انگلیسی گفتم:

- سلام من نیلوفر وثوقیم، شما قراره منو خوابگاه ببرید؟


سلامی کرد و نگاهی به برگه اش انداخت که با دیدن اسمم گفت:

- اینجا رو امضا بزنید و توی ماشین منتظر بمونید تا دونفر دیگه هم بیان.



#PΛЯƬ5

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'••'


به شدت سردم بود، توی ون کوچیکی نشستم که گرماش عجیب به دلم نشست، راننده کمکم کرد چندونم رو داخل بیارم...


با صدای دوتا دختر که آروم میخندیدن و ایرانی ایرانی می‌کردن اخمی کردم.

انگلیسی حرف نمی‌زدن که بفهمم چی میگن ولی مشخص بود که هندی بودن.


بی خیال از پنجره به بیرون خیره شدم، میترسیدم چادرم رو بیرون بیارم، هر لحظه حس می‌کردم بابا از یه جایی بیرون بیاد و خفتم کنه. 


مسیر فرودگاه تا دانشگاه، پر از ساختمان‌های بلند و چراغ‌های رنگارنگ بود.

شهر زنده و پرجنب‌وجوش به نظر می‌رسید. 


بالاخره به خوابگاه رسیدیم. 

یک محوطه به شدت بزرگ با کلی درخت و نیمکت و هرچی که فکرشو بکنی...

یه شهرکی بود واسه خودش! 


ساعت دستیمو با ساعت آمریکا تنظیم کردم...

نه و نیم شب بود و همه توی حیاط قدم میزدن...

کلی دختر و پسر، اضطراب و استرسم بالا رفت، حتی یه دختر محجبه هم پیدا نمیکردم..


وقتی ماشین ایستاد قلب منم همراهش ایستاد.


راننده به سمتمون چرخید و به زبان انگلیسی گفت:

- دختر پیاده شید.


و اشاره‌ای به سالنی که نورش تا اینجا دیده میشد ادامه داد.

- توی سالن منتظر بمونید که مسئول میاد بهتون توضیح میده که اتاقاتون کجاست...



#PΛЯƬ6

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


- دست چمدون رو گرفتم و با لرزش بدن خیلی کمی پیاده شدم...

باد خیلی سردی میومد، سنگینی نگاه خیلیا رو حس می‌کردم! 


هر کسی از کنارم رد می‌شد با تعجب سرش برمی‌گشت و می‌خندیدن...


مگه ظاهرم چه شکلیه؟!

یعنی اینقدر براشون عجیب و غریبم؟!

کاش حداقل چادرم رو نمیپوشیدم، خب همچین چیزی تو کشورشون ندیدن مشخصه براشون غیر طبیعیم...


وارد سالن که شدم دوباره اون گرمایی که توی ماشین تجربه کردمو حس کردم. 


اما نگاه بقیه این گرما رو ازم می‌گرفت و حس یخ بودن بهم می‌داد.


خانمی با ظاهر شیک و کت شلواری به سمتون اومد.

- ورودتون رو به دانشگاه هاروارد تبریک میگم، امیدوارم که بهترین ها رو تجربه کنید.


 تک تک اسمامون رو خوند، نزدیک به سی نفری میشدیم...


کارتی رو دستم داد و به همون زبان خودشون گفت:

- این کلید ورود به اتاقتون به هیچ عنوان گمش نکنید و دست کسی نسپریدید.


نگاهی به کارت انداختم. 

- طبقه پنجم اتاق نود و سه.



•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•' ↜

#PΛЯƬ7

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


 به طرف آسانسور رفتم، شماره طبقه رو زدم و منتظر موندم در آسانسور که باز شد، خودم رو توی یه راهروی بزرگی با درای زیاد دیدم. شماره اتاقم رو پیدا کردم و با استرس کارت رو جلوی مانیتور نگه داشتم که با صدای تیکی باز شد.


اتاق چه بوی خوبی میداد.

ظاهر همه بیرونن بودن.


نفس عمیقی کشیدم و به سمت یکی از تخت ها رفتم، اصلا نمیدونستم برای کسی هست یا نه!


چادرم رو بیرون اوردن و روی آویز گذاشتم که در باز شد و یه دختر با چشمای اشکی وارد اتاق شد.


خدای من چقدر خوشگل بود مخصوصا چشماش، اینقدر گریه کرده بود که مژه هاش خیس خیس بود.


با دیدن من سریع اشکاشو پاک کرد و به زبون انگلیسی گفت:

- دانشجوی جدیدی؟!


در جوابش گفتم:

- اره...


دستشو به سمتم دراز کرد.

- امیلیم از دیدنت خوشبختم.


- نیلوفر همچنین.


ابرویی بالا فرستاد و به سختی اسممو تلفظ کرد که خندیدم.

- بگو نیلو


•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'↜

#PΛЯƬ8

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


 - از کجا اومدی؟

 فکر میکنم ایرانی باشی؟


با خوشحالی گفتم:

- از کجا فهمیدی؟


 اشاره به روسریم کرد.

- حجابت...

بنظر خسته میای راه خیلی زیادی رو اومدی بزار جات رو بهت بگم استراحت کنی.


- اهوم نوزده ساعت توی مسیر بودم.


- واووو، پس حسابی داغونی


اشاره به یکی از تخت خوابا کرد.

- این خالیه میتونی اینجا بخوابی.


بغل هر تختی یه کمد بزرگ داشت که هر شخصی می‌تونست کتاباش و وسیله شخصیش رو اونجا بذاره و از همه مهم تر همون کمد میز تحریر هم میشد و واسه درس خوندن فوق العاده بود.


کلا چهار تا تخت خواب داشت.


با حوصله تمام وسیله‌هامو سر جای خودش گذاشتم که امیلی گفت:

- چقدر دختر مرتب و با حوصله هستی.


لبخندی زدم. 

- مرسی عزیزم. 


اشاره به شالم زد. 

- نمی‌خوای بیرونش بیاری!

آخه شنیدم اینا رو فقط جلوی پسرا می‌پوشین؟


•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'••'•'•'•'

#PΛЯƬ9

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


روی تختش دراز کشید ولی به ثانیه نکشید که مثل فنر تو جاش نشست.

- اوو شتت، نیلوفر بیچاره شدی...


بهت زده نگاش کردم!

درست شنیدم؟

 فارسی حرف زد؟


- آخه دختر چرا با این وضع اومده هاروارد؟

الان سوژه کل دانشگاه شدی...


با دهن باز فقط نگاش می‌کردم که بشکنی جلوی صورتم زد. 

- منم ایرانیم...


- چرا زودتر بهم نگفتی؟


- می‌خواستم توی موقعیت بهتر بهت بگم اما با این گندی که تو زدی از زبونم در رفت.


کنارش نشستم. 

- چی شده مگه؟!


گوشیش رو دستم داد. 

- ببین معروف شدی، چقدر گیف ازت درست کردن.


درجا گوشی رو ازش گرفتم که با دیدن خودم تو اون چادر و لباس گرم پف کرده محکم تو پیشونیم کوبیدم. 


گیفای به شدت مسخره و متن‌های افتضاح روم انداخته بودن..

چه جوری با این سرعت انتشارش دادن!


•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


#PΛЯƬ10

↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ↝

•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


- فردا با چه روی سر کلاس بیام؟


قهقهه‌ای زد. 

- اشکال نداره خودم درستت می‌کنم جوری که هیچکس نشناستت. 


- آخه وقتی فردا با همین چادر بیام سر کلاس چه جوری نمی شناسنم؟


چپ چپ نگام کرد. 

- منو دست کم نگیر یه جوری استایل باحجاب برات می‌زنم که کیف کنی.


- من این چادر سرم نباشه بابام می‌کشتم از همون ایران برم می‌گردونه.


- بابات از کجا قراره بفهمه که تو چادر سرت هست یا نیست؟!


- نمی‌دونم یهو می‌ترسم سر و کله‌اش از یه جایی پیدا بشه. 


- دیوونه واقعاً پیداش نمیشه خیالت راحت. 

اصلا بگو ببینم تو خوشت میاد حجاب کنی؟


- نه اصلا 

دیوونه کنندست انگار زندانهه

متنفر نیستم اما با این حساسیت خانواده سنتی داره خفم میکنه.


•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'


ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792