#PΛЯƬ5
↜ هــاࢪﻮﺍﺭﺩ↝
•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'•'••'
به شدت سردم بود، توی ون کوچیکی نشستم که گرماش عجیب به دلم نشست، راننده کمکم کرد چندونم رو داخل بیارم...
با صدای دوتا دختر که آروم میخندیدن و ایرانی ایرانی میکردن اخمی کردم.
انگلیسی حرف نمیزدن که بفهمم چی میگن ولی مشخص بود که هندی بودن.
بی خیال از پنجره به بیرون خیره شدم، میترسیدم چادرم رو بیرون بیارم، هر لحظه حس میکردم بابا از یه جایی بیرون بیاد و خفتم کنه.
مسیر فرودگاه تا دانشگاه، پر از ساختمانهای بلند و چراغهای رنگارنگ بود.
شهر زنده و پرجنبوجوش به نظر میرسید.
بالاخره به خوابگاه رسیدیم.
یک محوطه به شدت بزرگ با کلی درخت و نیمکت و هرچی که فکرشو بکنی...
یه شهرکی بود واسه خودش!
ساعت دستیمو با ساعت آمریکا تنظیم کردم...
نه و نیم شب بود و همه توی حیاط قدم میزدن...
کلی دختر و پسر، اضطراب و استرسم بالا رفت، حتی یه دختر محجبه هم پیدا نمیکردم..
وقتی ماشین ایستاد قلب منم همراهش ایستاد.
راننده به سمتمون چرخید و به زبان انگلیسی گفت:
- دختر پیاده شید.
و اشارهای به سالنی که نورش تا اینجا دیده میشد ادامه داد.
- توی سالن منتظر بمونید که مسئول میاد بهتون توضیح میده که اتاقاتون کجاست...