زندگی چیز عجیبیه خیلی عجیب ۴ سال دانشگاه تموم شد دیروز آخرین امتحانشو دادم ولی موقع امتحان دادن داشت قلبم مچاله میشد توی همین دانشگاه باعشق زندگیم آشناشدم بهترین روزا رو توی ترم ۳ و۴ سپری کردم اون موقع لاغرتر وخیلییی خوش تیپ تراز الان بودم تا ترم ۴ خیلی کم تو دانشگاه درس میخوندم وفقط به خودم تیپ وهیکلم میرسیدم دختر خوشگله دانشکده بودم
برام خاستگار اومد بهش گفتم اینم بگم رشتشو دوست نداشت کلا براش درس خوندن مهم نبود خیلییی دوستش داشتم کنارش بهترین لحظات روداشتم اون دختر کوچولوی خوشحال بودم اما مامان بابام میگفتند بااااید ازدواج کنی خیلی میخوادت باید بیاد خواستگاری اون بین چند تا خواستگار پیگیر داشتم بهش گفتم گفت فعلا شرایطشو ندارم گذشتتتت تا
یه روز سر جلسه امتحانی که همه داشتند سرش تقلب میکردند وافتضاااح سخت بودو استاد سخت گیری هم داشت از من واون تقلب گرفتند درست روز دوشنبه ۶آذر۱۴۰۲ اون روز اونقدررر گریه کردم که چرا درس نمیخونی نمیزاری منم نمیزاری درس بخونم وبا زندگیت میخوای چیکار کنی نه درس میخونی نه کار میکنی