شوهر من کاریه و حتی داره شورشو در میاره دیگه خستم از شبای تنهایی خستم از تنهایی گشتن تنهایی بیرون رفتن تنهایی مهمانی رفتم حس میکنم دیگ نا ندارم
خیلی همدیگرو هم دوست داریم ک اییییکاش دوسش نداشتم و بی تفاوت تر بودم
اینم بگمخودم شاغلم و درامدم انقدری هست ک هیچ نیازی ب پول ندارم
خونه هم خریدم و مشکل خاصی نداریم که انقدر کار میکنه…
همین یکم پیش باز خواست بره سرکار تا نزدیکای صبح با با بداخلاقی دیگه باهاش صحبت کردم گفتم ارزش داره؟ گفت چی گفتم همین کاری که بخاطرش منو تا صبح تنها بذاری؟ انقدر سکوت کردم و صبوری کردم که برات عادی دیگه من تنها باشم
الانم با بغض دارم اینا رو مینویسم
بهش گفتم من دیگه تحمل ندارم فردا باید جدی صحبت کنیم دو سال تحمل کردم دیگه نه دیگه نمیتونم