خیلی ساله خانوادش را ترک کرده مادر بزرگم سنش زیاده خیلی غصه میخوره میگه کاش یه لحظه میآمد میدیدمش به من التماس میکرد زنگ بزن داییت صداشا بشنوم هیچ خبری ازش نداریم مامان بزرگم میگفت کاش زن و بچه داشته باشه دیروز بهش گفتم فکر کن پسر نداری من هر وقت خواستی میام
میرم خونشون کار هاشا همه را انجام میدم چون پیره خیلی توان نداره میترسم چیزیش بشه از این همه غصه از مامانم بیشتر دوسش دارم میخوام زنگ بزنم داییم هر چی از دهنم بیرون اومد بهش بگم بهش بگم بیا مادر پیرتا ببین