بخدا ديگه خسته شدم از كاراي شوهرم
اولا از دو ماه پيش برنامه ريزي كرده بوديم چهار روز ناقابل بريم مسافرت كيش.پرسيدم ازش
ميخواي با
بابا مامانت برنامه بذاري؟ گفت نه اونا خودشون برنامه شمال دارن با دختر عمم.منم گفتم مطمئني نميخواي بري شمال؟ باز گفت نه دوست دارم ما به عنوان يه خانواده مستقل برنامه بريزيم!!! " خانواه مستقل؟؟؟ بخوره تو فرق كله من!
الان كه بليطا رو گرفتيم و كارا رو كرديم يهو ناغافل:
تارا مامان بابامم ميان
فرداي اون روز: راستي تارا خواهرمم مياد!
اخه يه فنقل اپارتمان يه خوابه كوچيك گرفتي هزار نفر رو توش مي چپوني؟ فكر ميكني اصلا گروه خون اين ادما به هم ميخوره يا نه؟؟
اشكال نداره تو نگران نباش من رفاه تو و دخترم برام در اولويت هست!!!درستش ميكنم...
اه حالم ازش به هم ميخوره بميره پسره خر حالا چشمش به نن جونش كه افتاد كلا من و دختر كوچولوم يادش ميره!!!اينجور وقتا همش ميگم كاش ازدواج نكرده بودم.
ناراحتم.مسافرتم هنوز نرفته زهرمار شده بهم