چون یه روز بابام که میخواست بره بیرون بهش گفتم برام قهوه بیار آورد ولی روزی درست کردم میخواستم بخورم خودش بحث شروع کرد بحثمون شد وسط اون بحث گفت زهر بخوری اون قهوه ای که برات خریدم زهر بشه برات من از اون موقع دیگه لب نزدم الان که دو ماه گذشته مامانم شک کرده میگه چرا قهوه نمیخوری مگه دوست نداشتی ولی من دیگه نمی تونم لب بزنم حس میکنم تو گلوم گیر میکنه دوست دارم اون قهوه ای که خریده بریزم دور دیگه هیچوقت حتی خودم نخرم
بابام خیلی بی رحمه که منو متنفر کرد 🥺