دارم با گریه مینویسم از بس حالم بده بچه ها شوهرم با برادرم چن شب پیش رفتن باهام گ. ل کشیدن و.... اینقد حالشون بد بوده ک کارشون رسیده به اورژانس و.... منم وقتی فهمیدم اینقد گریه کردم و به شوهرم حرف زدم ک جرا اینکارو کردید و دعوا.کردیم و. اونم کلی قسم ک صداشو در نیاری و نمیدونستیم و این حرفا.(البته شوهرم سیگگار میکشه ک از هر دری وارد شدم کنار نزاشتش با التماس محبت اروم اروم رفاقتی هرچییی حتی به خانوادشم گفتم بازززمممم هییییچ بار اخر تا مرز دادگاه بردمش ک کمی ترسید 6 ماه نکشید ددباره شروعش کرده هرچی بهشم میگم نکش میندازه پشت گوش تا اینکه این داستان پیش اومد منم داداشم امشب دیدمش کشیدمش کنار کلییی حرف و دعوا باهاش کردم ک چرا اینجوری کردید اونم کمی خندید و گفت خواستم بمیرم و این داشتانا گمی قسمش دادم ک دیگهه نکنه... میبینم چن ساعت پیش شوهرم پیام داده ک به داداشت چرا گفتی هرررچییی کفر بود کرد منم حرصمممم گرقته بود تا میتونستم بهش حرف زدم گفتم میخام جدا شم نمیتونمممممم کنار بیااااااام با رفیق بازی و چیز کشیدنات و این داستاناااا😭😭😭😭😭الان تهدیدم کرد ک به داداشم نگم... دعوامون شد چیکار کنم به. نظزتون الان واثعااااانمیدونم چیگار. کنم