سلام میخوام یه داستان از اقوام نزدیک تعریف کنم داماد توسط دختر خالشون بهشون معرفی میشه و اینا مثلا سه شنبه میان حرف بزنن چهارشنبه بزرگتر میارن پنج شنبه ام ازمایش و بعدشم عقد🤦🏼♀️دختره ۲۳سالشه و همیشه مادرش میگفت دخترم مونده کاش یکی بیاد فقط بدم بره🤦🏼♀️روز خواستگاری گفتم فلانی...(مادر عروس)بزار دخترت و دومادت برن اتاق یه حرف بزنن شاید طرف لاله کوره کره،توهین نیست کلا یک اصطلاحه بهم گفت میخوای که باز یه عیبی در بیاد یا یه حرف در بیاد رفت حرف در اورد که این میخواد این وصلت سر نگیره🤦🏼♀️خلاصه به محض اینکه از محضر دراومدن و با ماشین دوتایی برگشتن دیدیم عروس اومد تو اشپزخونه جلو ماها گفت مامان لکنت داره داره میگه:(خدایا توبه زبانم لال طعنه نیست دادم توضیح میدم میگه: مِ مِ مِ مَن میرفتم سَ سَ سرِ کا کار دوستم با با من)
بعد گفت چشاشم قرنیه چشم هاش انگار یکم کج باشه اونطوره:خدایا زبانم لال توهین و طعنه نیست حرف های عروسه
حالا عروس میگه نمیخوام مادر عروس هم به یکی گفته میشه دختر فلانی(من رو مثلا)بگید بیاد خونه ام من باهاش شب خواستگاری دعوا کردم جلو همه گفتم این بخیله میخوام از دلش در بیارم چقدر راست گفت که برن تو اتاق حرف بزنن
حالا الان دنبال طلاق افتادن 🥲🤦🏼♀️
بنظرتون برم خونشون یا نه سفارش کرده؟امروز گفته بود و گفته بگو فردا بیاد
من واقعا ازش ناراحتم و اون شب من رو جلو چند نفر خورد کرد گفت تو بخیلی🤦🏼♀️