خواهرم حامله نمیشه دوازده ساله ازدواج کرده از وقتی فهمیدم حاملم بجا اینکه ذوق خودمو داشته باشم همش نگران حال اون بودم ولی گفتم بیخیال بعداینهمه سختی چرا نباید خوشحالی کنم چون خودمم مشکل نازایی داشتم
وقتی فهمید حامله م یه جوری شد ولی گفتم حق داره به روش نیاوردم خونه هامون کنار همه چون حاملگی پرخطر دارم نمیتونم زیادکاری بکنم بااینحال بازم ازش توقع نداشتم که بیادمثلا کارامو بکنه ، از همه توقعاتم گذشتم مخصوصا که بلافاصله گفت همه جام دردمیکنه فلان مریضیو گرفتم بازم توی نقش قربانی فرو رفت بازم همه توجه ها به اون باشه اشکال نداره حالا اونروز همکار شوهرم دوتا بسته زعفرون برام آورده بود یکیشو دادم به مامانم خواهرمم اونجا بود گف هیچوقت هیچی به من نمیدی گفتم فقط دوتا بود با مامان نصف کنین از اون روز حتی یه زنگ به من نزد خودم پامو گذاشتم رو غرورم بهش پیام دادم جوابمو نداد بعد با خودم گفتم چطور من هیچوقت هیچ توقعی نداشتم بخدا دچار ناراحتی اعصاب شدم حتی وقتی فهمیده بود هماتوم دارمم یه زنگ نزد گفته بود من همه چیو بزرگش میکنمو الکی میگم حالم خوبه