بچه ها منپدرشوهرم سرطان خون گرفت دوماه پیش
وای نمیدونید چ روزگاری داشتیم شوهرم همش گریه غصه نمیدونی وای اصلا یاد اون روژا میوفتم تن وبدنم میلرزه
با شوهرم همش از این آزمایشگاه ب اون آزمایشگاه بودیم از مطب های شیمی درمانی و اینا ... خاب و زندگی و خوراک نداشت سوهرم زندگیم داشت خراب میشد
تا خداروشکر یکی دوماه رو به راه بود تا امروز ک آزمایش داده و دوباره مریضیش عود کرده و باید نمونه برداری کنه
شوهرم اول بهم نگفت امروز ظهر فهمیدم حالش بده ب روش نیاوردم اومد خونه گف میخام بخابم خابید سریع بیدار شد هی گفتم چته چته بگو هی پاپیچ شدم برام توضیح داد زد زیر گریه منم گریه کردم ( من پدرشوهرمو دوست دارم ولی همش بخاطر شوهرم ناراحتم و گریه میکنم میترسم حالش بد شه ی چیزیش بشه من میمیرم خیلی استرسی و مضطربه همش تو خودش میریزه فکر و خیال میکنه میترسم😭)
توضیح داد ورفت بیرون از خونه
الان زنگ زدم گف دم در نشستم گفتم هروقت خاستی بیا 😭
نمیدونم چ برخوردی کنم نمیدونم چی بگم چیکار کنم