شوهرم بد دهنه دعوا میکردیم میرفت تو کوچه داد و بیداد میکرد میخواست سر صدا کنه میرفت تو حیاط حرف میزد . باخونه مادربزرگش دیوار به دیوار بودیم میرفت تو حیاط تا اونا بفهمن مثلن میخواست خودشو جلو اونا نشون بده منو جلو اونا میزد لقد میزد به شکمم موقع دعوا سرم و میزد به زمین یه جوری که پا میشدم سرگیجه میگرفتم منت همه چی سرم بهم میگفت مرگ بخوری داری غذا میخوری یه گوشی برام گرفت 2بار ازم گرفت بی دلیل میگفت برات گوشی خریدم اینتوری کردم برات دعوا هامونم همیشه به خاطر خانوادش بود میرفت از من پیش اونا بد میگفت میومد خونه دعوا راه مینداخت تعریف هم میکرد رفتم گفتم تو اشغالی محلت نزارن
خیلی پرویی میکردن از در خونه ما چرا مادربزرگش باید کلید داشته باشه من تو خونه نه زنگ نه در میبینم کلید مینداخت میمود تو خونه خانوادش خیلی براش ارزش دارن من ارزش ندارم براش حتی 1صدمش تو همه چی هم دخالت میکردن خدا نکنه بری تو کوچه ببیننت شروع میکردن به تیکه انداختن به شوهرم میگفتم اون میخواست اونا رو جلو من خراب نکنه بهم حرف میزد میگفت تو دیونه آیی باز شروع کردی و از این حرفا دعوا میوفتادیم وسایلام و میشکست حتی گوشی که بابام خریده بود برام اونم شکست مامانم جرعت نمیکرد بیاد خونه اومد. یه بار بهش گفت برین بیرون از خونه من