به اصرار مادرم برخلاف میلم یک خانواده شهرستانی رو اجازه دادم بیان خواستگاریم
اولا دست خالی اومدن نه گل نه شیرینی دوما پدر پسره اصلا بهم سلام نکرد و محل نداد مادرش هم فقط یک سلام علیک کرد و هی بد بهم نگاه میکرد
بعدشم پسره هی پوزخند میزد و سرفه میکرد خندشو بپوشونه
به پسره گفتم تشریف بیارید تو اتاق صحبت کنیم جا خورد گفت مگه سوال خاصی داری؟؟ منم گفتم نه حس کردم شما معذبی اینجا گفتم بریم اتاق صحبت کنیم
اخرشم نیومد و تو همین پذیرایی کنار مادرش نشست صحبت کرد
و وسط صحبتمون باباش یهو بلند شد و فقط با پدر مادرم خدافظی و رفت بیرون مادرشم اومد بهم گفت خوشبخت بشی دخترم و دست داد رفت پسره هم یک خدافظی کرد دنبالشون رفت بیرون
حالا مامانم میگه دعا کن پسره تورو خواسته باشه و زنگ بزنه خیلی خانواده خوبی بودن!!! واقعا از عصبانیت دارم میترکم
پسره هم ۷،۸ از من بزرگتر بود خودش ۳۴ ساله بود و یک فوق لیسانس گرفته بعد به من میگه چرا ادامه تحصیل ندادی و لیسانس داری
مردک بیشعور
شمام ازینجور خواستگارای عتیقه داشتید؟😒😒