امروز عنکبوتی را که مدتها در حمام و توالت لانه کرده بود کشتم.
او از این طرف به آن طرف تار میتند و سالها با هم دوست بودیم.
شاهد تمام روزمرگیهایم بود؛ معشوقم را حتی لخت دیده بود، پدر و مادرم را دیده بود.
دوش که میگرفتم، بالای سرم خانه داشت.
اما امروز… بدون اینکه حتی فرصت خداحافظی بدهیم، با فشار شلنگ آب، خانهاش را خراب کردم.
پشهها در سکوت تشویقم میکردند، هورا میکشیدند. ولی من گریه میکردم.
انگار او به من میگفت:
«پس دوستیمان چه شد؟ مگر قرار نبود من پشهها را شکار کنم تا توالت تمیز بماند و تو هم برایم سقفی فراهم کنی؟ مگر همخانه نبودیم؟»
من با عصبانیت و ناراحتی فشار آب را بیشتر کردم. عنکبوت فرار نکرد… مرد.
و من هنوز زار زار گریه میکنم.