چند روز همش مونده تا زایمانم از اول زندگی هم چالش های زندگیمو گفتم اینجا که چه اذیت ها شدم
تا اینجا دووم آوردم دیگه نمیتونم واقعا کم آوردم
شوهرم آدم بدی نیست ولی هیچ ارزشی برای من قائل نیست
البته جای اعتراضی هم نیست از یه جایی به بعد من اصرار داشتم به ادامه زندگی باهاش
یعنی به زور باهاش ادامه دادم و مقصر خودمم فقط،نه کس دیگه
شوهرم خیانت کار نیست دستش به دهنش میرسه آدم با خدایی هست یعنی سرش میشه معتاد نیست واسه خانواده خودش و بقیه هم مهربونه
خانواده اش هم از من خوششون نمیاد اونا هم حق دارن چون اونا هم از من بدشون میومد میگفتن طلاقش بده
من احمق خودم جدا نشدم اومدم یه بچه رو هم بدبخت کردم
تو این زندگی مدام نادیده گرفته میشم خوبی هام دیده نمیشه ولی بدی هام حتی کوچیک هم باشه بزرگ دیده میشه
شوهرم تا حد امکان واسم خرج نمیکنه حتی واسه خرد و خوراکم همینطور
واسه نظر و حرف من تره هم خرد نمیکنه
کافیه خطایی کنم هر چی از دهنش درمیاد میگه
دست بزن داشت فحش و ناسزا ازش زیاد شنیدم
هزار بار هم تهدیدم کرده به طلاق یه کتک و.....
حتی بچمو هم کامل دوست نداره نوه های خانوادشونو دوست داره
تا الان هزاران بار سر خانوادش با من دعوا کرده اگه یه بی احترامی کوچیک کردم
ولی مادرش فخشمم بده میگه حق نداری جواب بدی
میگه باید بمونی تو یه خونه کوچیک کنار مادرم تا بعد اون از خواهر معلولم نگهداری کنی
پول واسه زایمانم خرج نمیکنه
لباس نمیخره
دیگه هر اذیتی که فکرشو بکنید میکنه من واقعا دیگه نمیکشم بهش هم حق میدم منو نمیخواست من به زور وارد زندگیش شدم علاقه ای بهم نداره
فقط از ترس آبرو از ترس مهریه از ترس بدبخت شدن بچه تا الان با این رفتارها نگهم داشته
دیگه بنظرم بهتره من هم کوتاه بیام