صبح زود ساعت پنج ونیم اینا پاشدم دیدم شوهرم نیست تو تخت
اصلا فک کردم رفته سرکار
اومدم همینجوری تو سالن
فک کنم صدا قدم ها شنید دیدم اصلا بهت زده ترسیده گوشیش دستش
هرچی بهش گفتم بده گوشیتووو ببینم خب چیه نداد ک نداد
بعدم خودشو گذاشت پشت در رفت بیرون
بهش گفتمحق نداری پاتو تو خونه بزاری اگ ندادی گوشیتو
یه دو دقه بعد زنگ زد درا باز نکردم