بچه ها من یه نامادری هستم اگه بخوام تعریف کنم خیلی طولانی میشه ولی خلاصه اش میشه اینکه با کسی که بچه داشت ازدواج کردم و قرار بود در روز بیش از دو ساعت نبینمش مادرش خارج از کشوره و اصلا بچه رو کردن نمیگیره و من زمانیکه که ازدواج کردم به این بچه خیلی محبتها کردم خیلی زیاد اما متاسفانه ذات خوبی وسایلامو برمیداره با لباس زیر هام کارهای ناجور مبکنه ادم میاره خونه ۱۶ سالشه مشروب قلیون سیگار همش رو استفاده میکنه شش ساله تر و خشکش میکنم خواستم راه درس رو بهش یاد بدم گفت به تو چه تو این شش سال نه رپز مادر دیدم نه تولد خیلی اذیتم کرده
تو این زندگی هم خدا یه پسر بهمدادت که الان سه سالشه نه مسافرت تونستم برم نه هیچی
همه خرجا برا ایشون میشه
یه چیز خوب برا خونه بخریم میشینه میخوره تا تموم کنه که به من و بچه ام نرسه
اینارو میگم که متوجه بشین لطفا نیش و کنایه نزنین بهم خیلی دوران بدی رو تو ابن شش سال کذروندم
در کل سال یک هفته فقط میره پیش مادرش
الان هم یه پسر ۱۶ ساله که هفت خط عالمه شده چون از بچگی با باباش بزرگ شده
دیگه دست و بالم نمیره براش کاری کنم
خیلی بی ادبی کرده
خیلی ناراحتم کرده این چند سال منتظر بودم که هجده سالکی بره اما دیدم نه قصد رفتن نداره
خودم هم مریض شدم از کاراش از نمک نشناسیاش
خونمون دو طبقه هست میخوام برم بالا با بچه ام زندگی بکنم موندم راه درس چیه
پدرش هم برش نداره که بچه رو سر حاش بنشونه بگه اخترام نگه دار و فلان
همش حس میکنم این جای من نیس
تو حای اشتباهی ایستادم برای بچه ای که نه پدر بالا سرش بود همش تو کار
مادر هم فقط پس انداخت همه کار کردم اخرش شد این
میگن تو مگه چیکار کردی
واقعا موندم چیکار کنم