اونقدر برام بی ارزشی کرد مادر شوهرم که هر کی الان جای من بود مثل من افسرده میشد خدایا
مادر شوهرم با دو تا بردارشوهر تو یه ساختمون هستند
ولی ما جداییم از روز اول عروسی فقط به شوهرم محبت میکرد که جذبش کنه سمت خودش دست بردار ش هم نیست یه روز اگه ومیرفت بالا ومیدیدش زنگ میزد میگفت چراا نیومدی چرا فقط گله میکرد ازش قیافه میگرفت هی لوس بازی در میاورد که مثلا تو عمل انحام شده قرارش بده بعدش میومد کنارش مینشست گریه می کرد تو رفتی من دلتنگت شدم تو رفتی ال شد بل شد در حالیکه موقع نامزدی هر موقع من میرفتم قهر بودن
هعی فقط میخواست حس قدرت بده بهش که همه رازهاشو به شوهرم میگفت کاری میکرد که اونم پاشه بیاد تمام رازهای زندگیمونو بهش بگه
خلاصه که هی با گله کردناش و قیافه گرفتنش بهش عذاب وجدان میداد الان امروز نرفته اونجا زنگ زده چرا پس نیومدی
مثلا میریم خونشون هی و یکسره میخواد با مامانش حرف بزنه یه ترس عذاب وجدان درونش هست که نمیذاره ینی خودش کاملا و عینن و اشکارا میبینه بی محلی و بی توجهی و بی احترامی های مادرش نسبت به من رو
اون دوتا جاریام که باهم تویه ساختمان بودند کلا دیگه با هم صمیمی تر میشدند مادر شوهرم با اون دو تا ارتباط خوبی داره ینی بهشون ارزش میده به خاطر همینم روابطش با شوهرایاونا خیلی معمولیه و افراطی نیست
من اخه چیکار کنم هی میخوام محبت کنم هی بیشتر میکنم ارزشم به شوهرمو میبینم نه اصلا به سمت من نمیاد که نمیاد وقتی میبینم نه بابا هیچ تاثیری نمیکنه این همون ادمه
مادر شوهرم بهم بی احترامی میکنه بی ارزشی میکنه بی محلی میکنه ولی این عین خیالش هم نیست فقط رابطشو خوب نگه میدارع با مادرش منم هی بهش میگم ولی باز هم میگه مادرمه دیگه چکارش کنم نمیتونم بزنمش که فک میکنم خودش هم نمیتونه میانه روی کنم
همسرم ادم خوبیه من و اون مشکلی ندارم فقط خانوادش هستن که نمیزارند