من با عمو و زنعمو اصلا اوکی نیستم اونام با مادر و پدر من خیلی خوب نیستن... از ظاههههررررر فقط خودشون رو نشون میدن
حالا این دخترشون مجرده قبل فقط ب واسطه همین و من رفت و آمد بود اون میآمد من میرفتم .....
ما قبلا خوب بودیم از ظاهری اما خودش کمرنگ شد .... یادمه اخرها حتی زیاد هم تحویل نمیگرفت و چند بار ازش حرکتی دیدم خودشم نیومد باز گفتم عب نداره فامیلی هستیم...
حالا از وقتی شوهر کردم یبار عمو من نیومده زنگ بزنه دعوت کنه ی پاگشا کرد فقط... منم عید نرفتم ....
دخترعموم زنگ زد احوال پرسی منم رو هوا گفتم خواستی بیا اینورها ...اونم اصلا تعارف نکرد گفت باشه این هفته میام خونتون...البته منم ته دلم هست خب رفت و آمد خونم باشه، شوهرم هیچکس رو نداره.... خودمم والا دو تا فامیل داریم دورن شهر دیگه.....ولی یاد کارهاشون میفتم حرص میخورم....
م با خودم میگم این شوهر کنه عمرا تو بری خونش مثلا برا خونه من همه اومدن دیدن چی کردم ولی دخترای خودشون رفتن من حتی نفهمیدم خونشون کجاس دعوت نکردن حتی یه عکس که بگن فلانی ما رفیق بودیم این مثلا خونمه چیدم اخه دختری زیاد باهم بودیم
چیکار کنم ، تک و تنها بیاد مجردی ، من و شوهرم هستیم فقط ، حس میکنم فقط میخواد بیاد خونه و زندگیمو ببینه چون طایفه بابام هیچکس نیومده ، کلا با پدر مادرم خوب نیستن.....