2777
2789

اول یکم درمورد خودم میگم تا بدونید من چطوری بودم که حتی رفتارهای ساده ای که جاریم داشت روی من تاثیر مثبت گذاشت


من در یک خانواده سنتی بزرگ شدم دختر بزرگ خانواده ام و مامانم با اینکه معلم بود بازم به من یاد نداد از حقم دفاع کنم مستقل باشم بتونم جواب کسی رو بدم بارها و بارها با اینکه من خواهر برادر کوچکترم رو زمانیکه مامانم مدرسه میرفت مواظبت میکردم تو اکثر کارهای خانه نسبت به سن کمم کمک میکردم مامانم منو جلو هر کسی ضایع میکرد یا منو به مادربزرگم که یک سادیسمی به تمام معناست بلد میداد شاید باورتون نشه من وحشت داشتم از اینکه هر هفته برم خونه مادربزرگم
خلاصه وقتی هم که میخواست ازم جلو کسی تعریف کنه میگفت (اسم منو) انقدر دختر خوبیه که شما جلوش زهر هم بزارید بهتون نه نمیگه و حرفتون رو زمین نمیزاره
اینطوری شد که من جوری تربیت شدم انگار باید به همه خدمت کنم بدون هیچ توقعی.... حتی من حق انتخاب یک لباس ساده نداشتم و هرچی مامانم میگفت باید انجام میدادم




این

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

اینها خلاصه ای از کودکی من بود تا اینکه من تو سن ۱۵سالگی با پسر خاله ام توی شهر خیلی دور که حدودا با شهر خودمون ۷ ساعت فاصله داشت ازدواج کردم
اون موقع ها چون شهرم عوض شده و بود و مثلا تازه عروس بودم نتونستم درس بخونم و تمام فکرم اون زمان این بود که ای وای رویاهام همه خراب شد من دیگه نمیتونم اونجوری که میخوام زندگی کنم باید تا اخر عمرم بی سواد و خونه دار بمونم (اینو بگم که ،من خیلی به درس خوندن علاقه دارم کلا از بچگی همیشه یک کتاب دستم بود و هرجا میرفتم میخوندمش همیشه هم شاگرد اول بودم )از یک طرف قصه درس خوندن رو میخوردم از طرف دیگه ام خاله که اونم دقیقا اخلاقش مثل مامانم و مادر بزرگم بود رفتارهاش رو اعصابم بود و واقعا هر موقع یادم میاد خیلی گریه ام میگیره برای روزهایی که منه متاهل باید با مادر شوهر یکجا باشم و غذا بپزم ، اجازه نداشتم کوچکترین چیز برای خودم بخرم یا بازار برم مگر اینکه مادرشوهرم اجازه میداد اصلا منه خنگ انقدر خونه نشین شده بودم هیچ جا رو بلد نبودم شوهرمم بااینکه خداروشکر ادم خوبی هست اجازه تنها بیرون رفتن رو بهم نمیداد فقط یک روز درمیون کلاس زبان میرفتم که اگه یک دقیقه دیرتر میومدم پدر شوهرم هی پرسو جو میکرد (خیلی ادم شکاک و حساسیه پدرشوهرم حتی تا الان که ده سال از اون زمان گذشته میخواد همه رو کنترول و نمیخواد ما منظورم منو خاله ام و جاریم جایی بریم )خلاصه فقط کلاس زبان میرفتم تا اینکه بعداز ۲ سال حامله شدم ‌و دخترم بدنیا اومد و خیلی کم وزن و بد غذا اینا بود من از یک طرف با اون سن کمم مواظب دخترم بودم هی بهش برسم غذا و شیرش رو به موقع بدم کلا بخاطر مواظبت کردن دخترم خیلی از خودم راضیم چون تمام تلاشم رو به تنهایی کردم ... از طرف دیگه مادر شوهرم مریض شد و سرطان سینه گرفت شاید کسی درک نکنه ولی اون دوسالی که خاله ام مریض بود بدترین روزهای زندگیم بود و باری از مشکلات و گرفتاریها روی دوشم بود با اینکه من یک به تنهایی یک خانواده ده نفره رو میچرخوندم غذا درست میکردم جارو کنم و خیلی کارهای دیگه  همش بهم طعنه میزد که از پاقدم تو من اینطوری شدم و منم که خنگ و بی دست و پا نمیتونستم از حقم دفاع کنم و حداقل یک چیزی بگم تا خودمم یکم خالی بشم فقط ساکت بودم میریختم تو خودم

میریختم تو خودم ..... خاله ام با اینکه وضعشون خوب بود و خودش مریض یک گوشه افتاده بود و میدید منم خسته ام تنهام بازم منو مجبور میکرد برا بچه ام از کهنه استفاده کنم و همش پوشک استفاده نکنم  جلو شوهرمم همش میگفت این پوشکها پاهای بچه رو خراب میکنه منم میدیدم زورم نمیکشه به حرفشون گوش میکردم .... و این روزهای سخت همینطور ادامه داشت تا اینکه ۵ سال از زندگیم گذشت خاله ام بهتر شده بود و بامنم بهتر رفتار میکرد هم چون از دور و بر عروسهای فامیل رو میدید و هم اینکه میدید من به حرفش گوش میدم
خلاصه تا اینکه جاریم رو خاستگاری کردن و منم دیگه دخترم بزرگ شده بود و از اب و گل در اومده بود و وزنش نرمال شد و منم سرم خلوتتر شد به شوهرم گفتم که من میخوام دوباره برم کلاس زبان و فشرده بخونمش اینجا بود که همسرم بهم لطف کرد زحماتم رو ندید نگرفت و گفت نه اگه میخوای درس بخونی بهتره که درس مدرسه بخونی و دانشگاه بری و خلاصه از اونجا بود که  من خیلی خوشحال شدم دوباره امیدوار شدم و دوباره شروع کردم درس خوندن و ادامه دادم و دادم و دادم تا اینکه الان من یک دانشجو هستم 🥰 و تونستم اون روزهای بد رو پشت سر بزارم

حالا قسمت اصلی ماجرا جاری خانمم :
من وقتی تصمیم درس خوندن گرفتم مراسم ها و مجالس جاریم که اونم از قضا دختر خاله ام هست بود اون زمان هم مادرشوهرم خیلی سعی کرد جلوی درس خوندنم رو بگیره چون دیگه یک کارگر مفت و مجانی اش رو از دست میداد و زمانیکه دنبال تدارک مراسم ها بود دیگه من ۲۴ ساعته در خدمتش نبودم و مجبور بود خودش کارهاش رو جوری برنامه ریزی کنه که هم به خریدهاش برسه و هم به کارهای خونه و من کمتر کار میکردم .... اینم بگم که جاریم رو خیلی میزد تو سرم و چون اون بجای درس خوندن کلاس خباطی رفته و بود به اصطلاح مادر شوهرم اون میتونه در اینده شغل پر درامدی داشته باشه ولی من نه همش مقایسه مون میکرد و حداقل روزی یکبار بهم یاد اوری میکرد و سعی میکرد از درس خوندن پشیمونم کنه .....، تا اینکه جاریم اومد و برخلاف تصور همه انقدر حساب همه رو رسید که من هر روز دلم در حال یخ شدنه و انقدر من از کارهاش درس گرفتم و زندگیم و حال روحیم بهتر که نگم بهتون
الان چندتا مثال از کارهاش میگم بدونید چطوری با پنبه سر میبرید
اولش که هر چی خودش میخواست برا خودش میگرفت و اصلا و اصلا به حرف هیچکس گوش نمیداد  در حدی که انقدر میگفت میگفت میگفت تا براش بخرن برعکس منکه وقتی یکبار میگفتم دوباره خودم رو کوچیک نمیکردم
دوم اینکه هر چی مادر شوهرم میگفت تو هم برا دخترت پوشک استفاده کن فقط با خوش رویی میگفت باشه خاله جون و کار خودش رو میکرد

یا اینکه مادرشوهرم میگفت فلان غذا رو درست کن میگفت بلد نیستم و کلا خودش رو مثل منه احمق مسول کارهای بقیه نمیدونست و الکی کار مفت و مجانی برا کسی نمیکرد
جاریم اینجوریه که همین الان هر کسی هرچقدر هم بخواد ناراحتش کنه اذیتش کنه اصلا به روی خودش نمیاره تاحالا صدها بار بهم گفته من فقط خودم مهمم و حرفهای هیچ کس برام اهمیت نداره منم وقتی میدیدم اینطوریه خودم رو مثل اون عادت دادم روزهای اول سختم بود من برای کوچکترین چیزی که میخوام مثلا ارایشگاه رفتن هی نق بزنم ولی وقتی میبینم جاریم اینطوری میکنه تا به هدفش برسه منم ازش یاد میگیرم
شاید باورتون نشه من تمام این سالهاییکه عروس بزرگه بودم بیشتر از ۱۰ یا ۱۵ بار خرید و ارایشگاه و نمیدونم این جورجاها نرفتم از بس مادر شوهرم چون خودش حوصله نداشت منم که تنهایی نمیرفتم دیگه نمیرفتیم تا مثلا اعتراضم میکردم میگفت الان ابروی دخترونه مده نمیخواد برداری فقط زیر ابروهاتو خودت بردار یا نمیدونم نمیخواد بند بندازی صورتت چروک میشه یا نمیخواد لباس بگیری اشغال دور و برت جمع میشه

خلاصه که جاریم مثل منجی نجات امد و کم کم منم زبون پیدا کردم منم مستقل تر شدم و الان دیگه طبقه ی خودم برا خودم غذا میپزم  درس میخونم اجتماعی تر شدم و دوری خانواده ام برام قابل تحمل تر شده ، از حرفهای بقیه ناراحت نمیشم و حتی بهشون فکر هم نمیکنم
اینم بگم جاریم واقعا دختر خوبیه با من رفتارش خیلی خوبه احترام همو داریم کلا اون خودش خوبه با همه خوب رفتار میکنه و سعی میکنه ناراحت شون نکنه اما خودش  همیشه در اولویت قرار میده مادر شوهرمم بهش کاری نداره چون میدونه هرچی هم بگه اون کار خودش رو انجام میده و خودش رو کوچیک نمیکنه اما در مقابل منکه نمیتونستم جوابش رو بدم خیلی وایمستاد


من الان خیلی خوشحالم زندگیم رو با تمام چالشهاییکه داره کنترول میکنم با همسرم خوش رفتاری میکنم دخترم رو دقیقا برعکس خودم تربیت میکنم و با تمام زخمهاییه جاش هنوزم تو قلبم مونده قوی شدم😊😊😊
و الان بخودم افتخار میکنم که کم نیاوردم و همنطور که میخواستم درس خوندم و الان مادر بیسوادی نیستم اینم بگم تا الانم مادر شوهرم ازمن خیلی بیشتر راضیه و با من خوب رفتار مینکه
از حقم نگذرم زمانیکه من دانشگاهم دخترم میره طبقه مادرشوهرم و مادرشوهرم مواظبش هست

ازتون هم ممنونم که وقت تون رو گذاشتید و داستانم رو خوندین حس میکنم ارامش گرفتم از اینکه تونستم دردودل کنم و حرف دلم رو بزنم و حرفهاییکه سالها تو دلم مونده بود رو بگم



خوشحال میشم نظرتون رو بگید❤️‍🩹

چقدر زیبا 

آفرین به جاری تون 

و صد آفرین به شما که خودتون رو تغییر دادید و زندگی بهتری ساختید 

واقعا لذت بردم🥰

آرام من بمان کنارم بمان بنگر مرا که میدهم بی جان _ هر جا روم تو سایه ای از منی تو غم گسارم تو دنیای منی_ دریای من ز موج گیسوی تو روانه ام سوی تو تمام من تو_ ای ماهم به چشم من نگاهی تا باران به جان من ببارد_ میخواهم نفس که در هوایت نایی بر نوای من بیارد_چشمان تو چشمه امید است بر حال خراب ناامیدم_ آوازت غزل ترین کلام است من با تو به آسمان رسیدم_آغوش تو پناه طوفان من جان میدهد به جان تو جان من _ چشمان من کنار دنیای تو فقط تماشای تو تو آرزو تو....

همشو خوندم عزیزم 

خیلی برات خوشحالم 

و به این نتیجه رسیدم که شما هم خیلی خوشبین هستین که از زاویه خوب به جاری نگا میکنین شاید خیلیا جای شما از حسادت جاری میترکیدن و هر روز تاپیک جاری میزدن ولی شما خیلی خانم هستین واقعاا 

 ♡
ازتون هم ممنونم که وقت تون رو گذاشتید و داستانم رو خوندین حس میکنم ارامش گرفتم از اینکه تونستم دردود ...

ماشاالله بهتون دمت گرم که تحمل کردی و احسنت که سر پا ایستادگی و احسنت بر جاری جونت که کمکی شد که تو هم یاد بگیری و ایستادی موفق باشی عزیز دلم

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز
توسط   8080aylinamm  |  1 ساعت پیش
توسط   shabaram  |  1 ساعت پیش