وای آره
یادش بخیر
اون قدیم قدیماااا که بابام یه موتور خرابه کهنه داشت آبی بوداااا
هیچ مامانمو کتک نمیزد
رفیق بازی نمیکرد
چشمش دنبال زنایی دیگه نبود
بعد با هم رفتم دو خواهران سنگ بزرگ پرت میکرد گردو بکنه برای من ،. من خیلی کوچولو بودم
بعد مردم اون روستا بابامو میشناختن که پسره کیه یه آقاهه گفت افراسیاب افراسیاب سنگ ننداز بزار گله داره از پشت تپه رد میشه
آخ یادش بخیر
بابام و مامانم الان دارن جدا میشن
دوتاشون وکیل گرفتن
بابام رفته یه زن صیغه کرده
پول بهمون نمیده
ای خدا