تو تاپیک قبلی گفتم ی هفته کل خانواده همسرم خونه م بودن من تازگی ها خواهر زاده مو از دست دادم سر زایمان خفه شد بخاطر قصور پزشکی نه بچه مشکلی داشت نه خواهرم ... خواهرشوهرم حال خواهرمو پرسید و گفت انشا... دوباره بچه دار میشه فراموش میکنه و ... مادرشوهرم یدفعه از اونطرف با ی پوزخند مضحکی گفت اگه بتونه بچه نگه داره ... ی لحظه حس کردم چاقو به قلبم زد خیلی محکم و جدی گفتم منظورتون چیه؟ دستپاچه شد گفت منظورم اینه که رحم ش بچه نگه داره گفتم رحم ش هیچ مشکلی نداشته و نداره ضمنا فقط خواهر من نیست خیلی های دیگه هم نتونستن بچه شونو نگه دارن ( انقدر دلم شکست نتونستم خودمو کنترل کنم اشاره کردم به خودش که بچه ی کوچیکش سال ها پیش ماشین بهش زده فوت کرده و دخترش که بچه ی 6 ماهه ش خورده زمین سقط شده) ... اصلا نمیخواستم اینجوری بگم ولی به حدی ناراحت شدم که ناخودآگاه به زبونم اومد خواهر من داره از غم بچه ش دق میکنه ی افسرده ی نابوده که حتی حرف نمیزنه بعد چجوری دلش میاد اینجوری بگه .. گفت شماره خواهرتو بده زنگ بزنم حالشو بپرسم گفتم خواهرم جواب تلفن غریبه ها رو نمیده ندادم فهمید ناراحت شدم ولی گاهی انقدررررر بدجنس میشه که تو دلش قند آب میشه اینم مزد دست یک هفته پذیرایی کردن شون