اون موقع که همه داشتن تهرانو تخلیه میکردن من تو خونه نشسته بودم با گریه میگفتم هیچ کجا نمیرم باید تا آخر همین هفته بگیم خواستگارم با خانواده بیان خونمون😅
بار اولم بود اینطوری میکردم مامانم با تعجب نگام میکرد😳گفت واقعا عشق که میگن اینه ها🤣🤣🤣
منم بیشتر گریه میکردم میگفتم نه من فقط میخوام از بلاتکلیفی در بیام عاشق نیستم😂😂
حالا در نهایت شرایط خواستگاری جور نشد و بعدا تو اوج درگیری های کشور من و خواستگارم رفتیم بیرون که همو ببینیم
فکر کن همه جا رو داشتن میزدن و ما کاملا خونسرد سوار ماشین در حال صحبت...😆گفت اونجارو میبینی؟ گفتم آره😍گفت اون ابر نیستا دود انفجاره🤐گفتم ااا😆
رفتیم کافه داشتم حرف میزدم گفت شنیدی؟ گفتم نه گفت نزدیکمونو زدن😶🌫️
دید من اصن با استرس بیگانه هستم ديگه با چه سرعتی اون روز منو برگردوند خونه😁