سال ۹۳ بود شوهرم نقشه های شومی برام کشیده بود من دیگه واقعا از زندگیم سیر شده بودم هر روز دعوا هر روز بحث خیلی دوران بدی بود فکر میکردم دیگه منو اصلا دوست نداره
دیگه گفت تموم کنیم شوهرم باهام قرار گذاشت که دیگه بیا خیابان کشاورز پارک لاله برای خداحافظی رفتم اونجا تو راه کلی گریه کردم خط چشم ریخته بود صورتم همه نگام میکردن رسیدم اونجا سلام خشک کرد دیگه دلم بدجور ریخت که دیگه نمیبینمش داشتم خفه میشدم ،رفتیم یجا نشستیم به من گفت دیگه تموم شد دیگه از امروز ...زانو زد جلوم پیشنهاد پیشنهاد ازدواج داشت من تو پارک داد کشیدم از خوشحالی اشک شوق ریختم خیلی خوب بود ،الانم یک دختر داریم باهم عاشقشم