بابابزرگم نابینا شده ۷،۸ سال پیش خودمون زندگی میکنه و اخیرا دیگه نای دسشویی رفتن نداره یه زور باید بلندش کنیم نمی تونه دیگه مجبوریم از این یه یعد شاید ایزی لایف بذاریم براش من خودم همیشه دستشو می گرفتم می بردمش دستشویی
دیروز همش با خودم میگفتم چرا انقد عذاب می بینه چرا خدا راحتش نمی کنه واقعاااا اذیت میشه
بعد خواب دیدم توی یه شهر غریبم دنیال رستوران می گردم شبه بعد یه دختری یه آدرس به من میده رفتم دیدم یه خونه ی خیلی قدیمی درش چوبیه بعد رفتم داخل یه مرد قد بلند سرتا سفید پوشیده بود مثل لباس راهب کلیسا ها ولی خب همش سفید بود یه راه پله ی گلی داشت که میرفت پایین و همه اش تاریک بود
ولی توی اون تاریکی لباس و صورت اون مرد مشخص بود من زو برد پایین دیدم یه خونه ی بزرگه و چراغ یا لامپ داشت روشن بود خونش دیدم دست بابا بزرگمو گرفته گفتم بابابزرگم اینجا چیکار میکنه گفت من خودم همیشه ازش مراقبت میکنم بعد یه سفره هم پهن بود گفت بیا غدا بخور دیگه از خواب پریدم
تایپ گردم همشو نظرتون چیه برا خودم عجیب بود
کسی تعبیرشو نمی دونه؟
خدا هیچکسو ب این حد از مریضی نرسونه💔
خدا مراقبشه و فرشته مراقب داره
دیگه حرفای اینجوری نزن که راحت شه و فلان
صدقه هم بزار
خدا سلامتی و خیر بده بهت که کمکشی.. ولی دیگه اینجور نگو که راحت بشه.. شاید خدا میخواسته بهت بگه که همه چیز دست اون بالاییه و اون فرشته مراقب پدربزرگ هست و تو یه وسیله ای که بهش خیر برسونی..میدونم سخته ولی مطمینا خیرش به زندگی خودت برمیگرده..
