منتظر عزیزی نشسته ام که جهان انتظارش را میکشد.🍁در انتظار یاری نشسته که همراهی اش کند، منتظر زمان ظهورش نشسته، برای مردم فرج و گشایش در امور به ارمغان آورده و جهان را از عدالت پر خواهد کرد، حال منتظر یاری گری نشسته ، منتظر کسی که منتظرش باشد🍁✨میشه برای فرج یه صلوات بفرستید؟فرستادید بهم بگید براتون صلوات بفرستم❤️
منتظر عزیزی نشسته ام که جهان انتظارش را میکشد.🍁در انتظار یاری نشسته که همراهی اش کند، منتظر زمان ظهورش نشسته، برای مردم فرج و گشایش در امور به ارمغان آورده و جهان را از عدالت پر خواهد کرد، حال منتظر یاری گری نشسته ، منتظر کسی که منتظرش باشد🍁✨میشه برای فرج یه صلوات بفرستید؟فرستادید بهم بگید براتون صلوات بفرستم❤️
من مادریام که روزی خونهاش از صدای بچههاش گرم بود، اما حالا بدون حضور دائمیشون زندگی میکنه.از همسر اولم جدا شدم، حالا در کنار همسر جدیدم مسیر تازهای رو شروع کردم…بچههام رو میبینم، از دیدنشون محروم نیستم— اما درد من، فقط ندیدن نیست…درد من اینه که نمیتونم هر روز، هر لحظه، مادری کنم همونجوری که دلم میخواد.مادری، فقط به اسم و دیدار نیست… به لمس لحظهلحظههاست.و من هنوز مامانم، با تمام جانم.
.تنهایی یعنی این سکانس...💔توی قسمتی از فیلم "رستگاری در شائوشنگ"، پیرمردی به اسم بروکس بعد از ۵۰ سال از زندان آزاد شد، برگشت به شهرش ولی هیچی دیگه مثل قبل نبود. این آزادی براش تلختر از زندان بود.چند روز بعد مثل همیشه از خواب بیدار شد، دوش گرفت، بهترین لباسش رو پوشید، عطر مورد علاقهاش رو زد. رو یه چهارپایه رفت و با یه چاقو روی دیوار خونهاش نوشت : بروکس اینجا بود...و خودش رو از سقف همون خونه، برای همیشه رها کرد.بروکس اون جمله رو نوشت چون کسی دیگه نبود بفهمه که "من اینجا بودم..."مثل خیلی از ماها که وسط شلوغترین روزا ته دلمون خالیه و منتظریم یک نفر بیاد، مارو بفهمه، پیشمون بمونه.ما هم اینجاییم.همین حالا.