تاپیک قبلی نه قبلیش را ک بخونید متوجه شرایطم میشید
تا الان صبر کردم گفتم اگر پیش مردم بگم مادرم منو نمیخاد و ازارم میده و خاستگاری هامو خراب میکنه هم بین مردم خانواده تم خراب میشه و این ب نفع من نیست
و هم بعدا شوهرم ممکنه سو استفاده کنه
و خودمو بین مردم اینجوری معرفی کردم ک قسمت نیست یا قصد ازدواج نداشتم ک ب فلان خاستگارم نه گفتم
یا ب عنوان ی دختر سخت گیر و پر مدعا ک الکی خاستگاراشو رد میکنه معرفی شدم
در حالی ک هر خاستگاری ک میاد مامانم یا بی محلی میکنه میرن یا سخت گیری یا حسودی
ی بارم دیگه ی خاستگارمو گفتم خودم پیش ببرم ی سری از حرفها ک من جهت مشورت ب مامان بابام گفته بودم را رفت پیش بقیه ب بدی گفت و دعوا شد و رابطه ب هم خورد این اتفاق در حالی افتاد ک مامانم همش میگفت من میترسم و خوب نیستن و منفی بدیم و هی استرس میداد منم تا اونموقع شناختی ب این رفتار مادرم نداشتم فک میکردم واقعا از خیره چنتا از نکات مثبت پسره را گفتم و گفتم ببین اگر این نکات منفی را داره این نکات مثبتم داره پس انقدر ب من استرس نده مسائل را بهم ربط نده بزار من با ذهن ازاد پیش برم
تا من نکات مثبت را گفتم شب با بابام بحث کرد ک تو چرا از این حرفا تا حالا ب من نزدی و فردا من سر کار بودم ک مادرم رفته بود خونه خاله پسره کلی پیغام پسغام و دعوا رابطه ما ب هم خورد و دشمنی فامیلی هم برامون ایجاد شد بعد کات شدن و ادم بده شدن من تو این ماجرا مادرم با پررویی و سیاست تمام دوباره رفت با اونا صمیمی شد و همه کاسه کوزه ها شکست ب سر من
و اولین نفری هم ک وایساد سرکوفت زدن و مسخره کردن و توهین کردن شد خود همون مادرم
الان من سی سالم شده و گاهی میگم واقعیتها را بگم چرا باید اینهمه بدی را ب ناحق با خودم حمل کنم؟
گاهی باز میگم اینهمه نگفتم بازم خفه شم چیزی نگم شاید کسی پیدا شد تونستم خودم تنهایی جمع کنم ولی خب فکر نکنم