اینو مینویسم تا هم دلم اروم بشه هم بماند به یادگار
بعد متاهلی برا بار اول خواستیم بریم مسافرت من گفتم مامانمم بیاد همرامون تا کمک حال منم باشه بچم کوچیکه ( اشتباه محض ) شوهرمم گفت باشه زنگش زدم گفت باشه با ابجیت میایم!!!! من شوکه شدم اخه بچم با ابجیم اصلا نمیسازه و مدام اذیتش میکنه تو تاپیک قبل گفتم خلاصه گفتم ابجیم نه اونم اصرااار اصرار من قبول نکردم اخرم گفت باشه خودم میام
از اول حرکت مدام تو قیافه بود و ناراحت مدام میگفت بمیرم برا تبسم جیگرم داره میسوزه برا تبسم ( ابجی) غذا میگرفتیم بخوریم میگفت تبسم اینو خیلی دوسداره گاهی هم گریه میکرد دور از چشم تا روز اولی که رسیدیم مقصد گفت من با اتوبوس میخوام برگردم دیگه من قاطی کردم گفتم برگردیم تو راه برگشت جاده ها خیلی شلوغ بود مامانم اصلا نمیزاشت شوهرم وایسه یکم استراحت کنیم مدامم میگفت تو رو خدااا برو واینستا برووو تا اومدیم خونه چشمش خورد به ابجی زد زیر گریه
من خیلی ناراحت شدم خب از اولش گفتم ابجی نه میتونست مامانم بگه یا هردو باهم یا هیچکدوم نمیایم اینجورم نمیکرد اصلا نفهمیدم کجا رفتیم حق با منه یا مامانم؟؟