يه پسرى بود ما هر چند ماه يبار ميومديم مغازش و هميشه ازش بستنى ميگرفتيم
من يه عادتى دارم اصلا به صورت كسى توجه نميكنم مگه اينكه ديگه مجبور باشم يه حرفيو تكرار كنم يا همچين چيزى به صورت طرف نگا ميكنم
بعد نگو ما چندساليه از اين طرف بستنى ميخريم اين كاملا سليقه منو ميدونست و از وقتى رفتيم اونجا چشمش رو من بود ينى زوم كرده بودا بعد لبخند هم ميزد برام ولى جالبش اينجاس من صورتشو بار اول بود ميديدم و اصلا يه چهره ايى نيود كه قبلا ديده باشمش
خلاصه با اينكه من مغازه اون پسره رو ٤ ٥ماه يبار ميرم ولى حس ميكنم امروز واقعا عشقو تو چشاى طرف ديدم و حسش كردم واقعا
نميدونم شايد خل شدم ولى پسره جز به جز سليقه خونواده منو ميدونست حتى ميدونست بابام اسپرسو دوبل ميخوره هميشه داداشم شكلات دوست داره
خلاصه كه چشماى پسره پر حرف بودو من برا بار اول عمق احساسات ينفرو تونستم ببينم🥲🥹😍