میشه لطفا بخونین🥹♥️
خانما من همسرم خیلی مرد خوب و بینظیریه ، خیلی بهم عشق میورزه و بی بغلم سختشه ، در کل خوبیاش خیلی خیلی بیشتر از بدیاشه ....
داستان از اینجاس ک من مادر شوهرم امروز مریض شد و شوهرم بردش دکتر و دم به دیقه دم پر و بالش بود و بوسش میکرد و ...
بعد من چنماهی میشه حالم خوب نیست اصلا ، همه چی رو توی خودم میریزم ، تحمل میکنم ، گاهی وقتا که کم میارم میام تو اتاقم دراز میکشم ( با مادر شوهرم یه خونه ایم) میاد دعوا بلند میکنه چرا اومدی خابیدی ول کردی اونور رو
تهوع و سردرد وگرگرفتگی و خستگی و خیلی چیزای دیگه ..... دارم مدتیه
بعد با اصرار مادر شوهرم چون میدید صورتم خیلی بهم ریخته و داغونه گاها و حوصله ندارم منو با مادرم ک میخاس بره طب سنتی فرستاد دکتر و اصلا زیاد واکنش خاصی نشون نداد🙂
درصورتی ک مادر شوهرم امروز فق بالا اورد و سرگیجه داشت و یجوری تا الان خابیده
من حتی از شوهرم نمیخام بخدا بببرتم دکتر فق دلم میخاد درکم کنه
مادر رو چشمم جا داره حتی امروز گریه کردم براش چون دوسش دارم با همه بدیایی که در حقم کرده ولی قلبم همه میگن مهربونه ولی منم زنشم ، منم زندگیمو دارم بپاش میزارم
اصلا هر وقت بهش میگم خستس ازم ، واکنش خاصی نشون نمیده
از بس اینجوریه دیگه دردمو بهش نمیگم ، روحی و جسمی داغونم حالا غیر از این موضوعا
من چنوق پیش دو سه بسته قرص خوردم چون اصلا حال روحیم داغون بود
وقتی بهش گفتم دعوا بلند کرد ، نازاحت شد و قلبش درد گرفت
نگفت ببرمت دکتر ن هیچی
واقعا نمیدونم ، نمیدونم چرا من براش بی اهمیتم
امروز داشت واسه مادرش پر پر میزد
اونم سر چیزایی که دارم روزانه باهاش سر و کله میزنم ، طاقت میارم ، تا نگه ضعیفم ، چون همیشه فق بلده بگه انق غر نزنم و تحمل کنم
خستم ، خسته شدم از این زندگی