فکر منفی خستم کرده

من دیگه توانایی جنگیدن با افکار منفی و وسواس فکری و مغزم رو ندارم شما بیاید بجای من بجنگید لطفاا😂😂به مرحله ای رسیدم که احساساتم گنگ شده حتی نمیتونم توضیحشون بدم و فکرای وسواسیم پیچیده تر شده و مغزم کوچکترین مسئله رو بزرگ و پیچیده میکنه که تو مغز ادم عادی رد بشه اصن اهمیت نمیده حتی جرئت ندارم راجب احساساتم چیزی که عذابم میده حرف بزنم میترسم مغزم بزرگش کنه میخوام غذا بخورم میگه بخور غذای مورد علاقته وقتی میخورم میگه چرا خوردی اینکه ضرر داره برات و از همین مسئله ساده بزور رد میشه و میبخشه منو انگار همش نگرانمه فکر میکنه در خطرم و میگه این برات ضرر داره اون ضرر داره میخوام حرف بزنم حسم و بگم میگه بگو میگم میگه این حرف رو چرا زدی اون ادم رو ناراحت میکنی یا انگار میخواد خوشی هامو بگیره من پیشی و گربه خیلی دوس دارم دست میذاره رو اون هی فکر میاد که نکنه علاقم رو از دست بدم و توجهم که میره روش مثل نفس کشیدن بهش دقت کنی دچار اختلال میشه اینم همون علاقم به پیشی اون لحظه دچار اختلال میشه و بی حس میشم کلا میخواد من ناراحت باشم چیزایی که خوشحالم میکنن و متعلق به منن رو هم حتی ازم داره میگیره به مرز جنون رسونده منو خستم از بلاتکلیفی که آخر باید راحت غذا بخورم یا نه حرفم رو بزنم یا نه خستم از سانسور خودم اصن دیگه نمیدونم چی غلطه چی درسته همش تو کنترلشم و بلاتکلیفم که چه کاری رو انجام بدم چی رو نه این بلاتکلیفی از همه چی بدتره خستم از کنترل رفتارام اصن همچی عالیه خدایاا شکرتت🤣🤣