بنظرتون حقیقت داره همه شون صد تا رل داشتن و بگیر هم نیستن؟؟؟؟
اصلا ازشون آدم زندگی در میاد؟
😘😘😘🤍🤍🤍بخند قربونت برم 😂😂😂♥️♥️♥️ژوووووون 😁😁😁ژیگرمی🤪🤪🤪😑😑😑😑😑😑😑چیه میخوام یکم بچه باشم مشکلی داری؟ تو خیلی باارزشی من قدرتو میدونم دوستت دارم یادت باشه همیشه یکی تو آسمونها تورو نگاه میکنه اون دوستت داره عاشقته مراقبته من تو هیچکدوممون تنها نیستیم ما خدارو داریم هر شب تو فکرتم اونیکه واقعی دوستم داشت خدام بود به هیچکس جز خدا محتاج نباش یادت باشه از کجا اومدی و کجا خواهی رفت 🤚 خوبه خوشحال شدم باعث خندت شدم 😑😂بوس بای
🔻یادداشت 🔻 آنهایی که موهای صاف دارند فر میزنند و آنها كه موی فر دارند مویشان را صاف میكنند ...عدهای آرزو دارند خارج بروند و آنها كه خارج هستند برای وطن دلشان لك زده و ترانهها میسُرايند...مجردها میخواهند ازدواج کنند متأهلها میخواهند مجرد باشند! عدهای با قرص و دارو از بارداری جلوگيری میكنند و عدهای ديگر با قرص و دارو میخواهند باردار شوند!لاغرها آرزو ﺩﺍﺭﻧﺪ چاق بشوندو چاقها همواره حسرت لاغری را میكشند شاغلان از شغلشان مینالند بیکارها دنبال همان شغلند فقرا حسرت ثروتمندان را میخورند ثروتمندان دغدغهی نداشتن صفا و خونگرمیِ فقرا دارند؛ افراد مشهور از چشم مردم قایم میشوند مردم عادی میخواهند مشهور شده و دیده شوند! سیاهپوستان دوست دارند سفیدپوست شوند و سفیدپوستان خود را برنزه میکنند ...و هیچکس نمیداند تنها فرمول خوشحالی این است: "قدر داشتههایت را بدان و از آنها لذت ببر"متاسفانه لذت بردن از زندگی رو یادمون ندادند موقع کار به تفریح و استراحت فکر میکنیم و موقع استراحت به کار فکر میکنیم از گرما مینالیم و سرما فرار میکنیم در جمع از شلوغی کلافه میشیم و در خلوت از تنهایی بغض میکنیم تمام هفته منتظر رسیدن روز هستیم و آخر هفته هم بی حوصلگیمون تقصیر غروب جمعه است و بس ،همیشه در انتظار به پایان رسیدن روزهایی هستیم که بهترین روزهای زندگیمون هستند مدرسه دانشگاه کار حتی در سفر همواره به مقصد میاندیشیم بدون لذت از مسیر غافل از اینکه زندگی همون لحظاتی بود که میخواستیم بگذرم . قانونهای ذهنی میگویند خوشبختی یعنی "رضایت"، شکرگزاری؛مهم نیست چه داشته باشی یا چقدر، مهم این است که از همانی که داری راضی و شکرگزار باشى ...آنوقت ”خوشبختی❤️ ...!
اصلا چنین چیزی نیست نمیشه آدما رو از روی ماشینشون قضاوت کرد
روزی سگی داشت در چمن علف میخورد. سگ ديگری از کنار چمن گذشت. چون اين منظره را ديد تعجب کرد و ايستاد. آخر هرگز نديده بود که سگ علف بخورد! ايستاد و با تعجب گفت: اوی ! تو کی هستی؟ چرا علف میخوری؟! سگی که علف میخورد نگاهش کرد و باد در گلو انداخت و گفت: من؟ من سگ قاسم خان هستم! سگ رهگذر پوزخندی زد و گفت: سگ حسابی! تو که علف میخوری؛ ديگه چرا سگ قاسم خان؟ اگر لااقل پاره استخوانی جلوت انداخته بود باز يک چيزی؛ حالا که علف میخوری ديگه چرا سگ قاسم خان؟ سگ خودت باش... #زمستان بی بهار / ابراهیم یونسی