انگار قصد رفتن ندارن مادرشوهر و پدرشوهر و برادرشوهر و جاری و بچه شون و خواهرشوهرم و شوهرش و بچه هاش ... دارم روانی میشم کارمندم چهارشنبه تعطیل شدم همینکه رسیدم خونه اومدن الانم تعطیلات تموم شده هنوز نرفتن فردا من باید برم سرکار حتی فرصت نکردم لباس های اداره مو بشورم الانم دارم از خواب می میرم هنوز نشستن دور هم چایی میخورن تا آخر هفته هم خودشون میخان بمونن واقعا ذره ای درک ندارن حالا من هر شش ماه میرم شهرمون خونه مامانم هستم ده روز یکی شون حتی مادرشوهرم ی زنگ نمیزنه بگه بیا بابد خودم اول برم دست بوسی ش