یا یادمه ی بار دختر عمه ام گفت اگر برای دخترت خاستگار اومد سخت نگیر تو درس چیزی نیست بزار ازدواج کنه مامانم نه گذاشت ن برداشت گفت تا حالا ک کسی نیومده
اونموقع من گنکوری بودم دختر عمو و عمه هم تو رنج سنیم بود ک همش مامانهاشون تعریف خاستگاراشون را میکرد و عمه ام عمدا اینو گفت ک از منم اماری در بیاره
بعد اون حرف ک مادرم زد من شدم انگشت نمای کل فامیل دیگه شدم مخزن طعنه ها و تمسخر ها در حالی ک اونموقع واقعا دوتا خاستگار هم برام اومده بود ک بدم نبودن
اما دختر عمه ام ی خاستگار داغون داشت ک عمه ام با تعریف از همون و پنهان کردن هویتش خیلی برای دخترش اعتبار جمع کرد
بعدم ک دختر عمه ام ک دو سالم از من کوچیکتر بود ازدواج کرد بنابر اون حرف مادرم ب خودشون اجازه دادن هر حرفی بزنن و هرجور میخاستن داغونم کردن ک من وارد فاز دوم افسردگی شدم افسردگی اولم ب خاطر ی سری مسائل دیگه بود
و جوری شد ک بعد اون اینهمه خاستگار برای من اومد هیچوقت برام موضوع خوبی نبود و دلم کثیف شد ب این موضوع
جالبه پدرم هم انداخت رو تای عمه هام و منوکرد مخزن طعنه و سرکوفت و دعوا کچرا درس بخونی ازدواج کن اون سال من واقعا هیچخاستگاری برام نمیومد و بعدش هم نیومد واقعا باید چکا میکردم؟ و دعوا سر اینکه تو درس چسزی نیست
بعد جالبه اولین حقوقم را بابام گرفت جای ی خریتی ک کرده بود خرج کرد البته بعد برگردوند ولی رو دلم موند