درکل اینطوری بود که وقتی بقیه قسمت نمیشد دوباره برمیگشتم به فکر همون خواستگارم
تا اینکه بعد چند ماه ایستادن و نیومدن خواستگارم تصمیم گرفتم چون بهم فقط سخت میگذشت (فقط خواستگارهاش منو اذیت میکردن و اون هم نمیومد) که دیگه بیخیال خواستگارم بشم
یکی دو نفری هم گفتند حتما پشیمون شدن که تا حالا بعد دو سال نیومدن
منم دیگه رفتم پیش زندگی خودم ولی باز هم با خودم گفتم اگه یه روزی بیاد با وجود اینکه خوب خیلی منتظرم گذاشت ولی باز هم مشکلی نداره به خاطر احساساتم شاید بتونم ازدواج کنم
خلاصه که تصمیم گرفتم واسه ارشدم بخونم
شروع کردم به خوندن واسه ارشد
این رو هم بگم قبل خوندن واسه ارشد به چند نفر دیگه هم که ابراز علاقه کردن اعتماد کردم ولی اونام دیگه نیومدن
یعنی بهم ابراز علاقه کردن ولی بعدش دیگه نیومدن خواستگاریم و غیبشون زد
خلاصه که با وجود تمام سختی ها تصمیم گرفتم واسه ارشدم بخونم تا اینکه اینبار همسایه های فامیلمون تا متوجه شدن که من میخوام درس بخونم شروع کردند به داد و بیداد موقع درسم جوری که صداشون به خونمون میرسید و چه میدونم صدای آژیر ماشینهاشون به طور پیاپی و یا بارهای رفت و آمد موتور و بماند که تو کوچه ما همیشه میوه فروش و ... هم با بلندگو میان