پست قبل درباره اش گفتم ولی الانم خلاصه میگم. سنم بالای چهل هست. ایشون هم بالای چهل ساله. همکلاسی بودیم بعد همکار شدیم بعد دوست شدیم و رابطه عاطفی پیدا کردیم. ولی همیشه میگفت قصد ازدواج نداره. البته منم نذاشتم از خط قرمزام عبور کنه و رابطه فیزیکی داشته باشه ولی از نظر احساسی درگیر شدم. از پارسال میگفت مادرش گیر داده که از شهر خودشون یه دخترو بگیره. به قول خودش اول قبول نکرد. ولی گفت مادرش نمیذاره اون غیر از ایل و طایفه شون دختر بگیره. فکر کنید مردی که استاد دانشگاهه و در تهران زندگی میکنه.
امروز بهش ایمیل زدم گفت شهرمون هستم و دو هفته دیگه میام صحبت میکنیم. شصتم خبردار شد. گفتم مگه نباید از دانشجوها امتحان بگیرید؟ گفت امتحانات رو دادم همکارام بگیرن من اومدم شهرمون برای فلان کار و همینطور نامزدی و ازدواج.
خیلی حالم بد شد. چون همین دو هفته قبل هم بهم میگفت که من از شهرمون برگشتم تا از دست مادر خودم و مادر اون دختره خلاص بشم در دو هفته شش بار اومد خونه مون. بعد بهم گفت که احساسی که به تو دارم فرق داره و از این حرفها. ولی امروز به همین سادگی نوشت که اومدم برای نامزدی و ازدواج
در جواب ایمیل بهش گفتم چه خوب ولی در این صورت دیگه نمی تونم با شما کار کنم و فلان کار رو هم که صحبت کرده بودین لغو کنید. دیگه نه میخوام شما رو ببینم نه صداتون رو بشنوم نه حتی با ایمیل باهاتون در ارتباط باشم.
بعدش مجبور شدم یه ایمیل دیگه بهش بزنم درباره طلب هایی که ازش دارم. گفتم اینقدر ساعت ازتون طلبکارم. لطفا طلبم رو بدین تا بدون دلخوری و با وجدان راحت با هم خداحافظی کنیم.
میترسم پولم رو نده. شماره موبایلش رو هم بلاک کردم آخه. شاید حاضر باشم پولم خورده بشه ولی حاضر نیستم دیگه هیچ ارتباطی باهاش داشته باشم. فقط متاسفم که باهاش چند تا دانشجوی مشترک دارم. براش نوشتم دیگه برام دانشجوی جدید نذاره.
قطع ارتباط با اون میتونه از نظر کاری به ضررم باشه چون خیلی آشنا داره. ولی پیه این ضرر رو به تنم می مالم. دیگه قلبم تحمل اینهمه فشار و غم رو نداره. کاش همین امشب بخوابم و فردا بیدار نشم. قلبم داره میترکه.