خانما من بچه اول خونوادم و تا سن ١٥ ١٦سالگى رسما يه مادر برا ابجى داداشم بودم و مامانم تنها زحمتى كه تا اون موقع كشيده بود اين بودش كه اونارو بدنيا اورده بود
بعد من وقتايى كه ١١ ١٢سالم بود خيلى دوست داشتم برم كلاس زبان يا هر كلاس تقويتى يا ورزشى ديگه ايى
هرموقع خواستم يكاريو انجام بدم گف نه تو اون كاره نيستى برو سراغ يچيز ديگه
الانم ٢١سالمه تا الان دانشگاه نرفتم ميخوام برم رشته طراحى و دوخت ميگه نه تو اون كاره نيستى
حقيقتا منم ناراحت ميشم وقتى كه ميبينم خونوادم چقد در حقم ظلم كردن
هميشه به لباس پوشيدنم گير ميدن و منو بى ابرو خطاب ميكنن
هيچ جا اجازه ندارم برم
١٦سالگى منو شوهر دادن الان چندساله تو مرحله طلاقم
و حقيقتا ديگه نميكشم
از اول اعتماد بنفسمو پيش فاميل و بقيه پايين اوردن و وقتايى كه به گذشتم فكر ميكنم چيزى جز درد يادم نمياد
اونجاش برام درد اوره كه دوستام و فاميلا فكر ميكنن من خوشبخترين ادم روى زمينم درحالى كه من دارم با تروماهاى گذشتم سروكله ميزنم
و تنها جايى كه اومدم حرفامو گفتم نينى سايته چون كسى نميشناسه منو:)