دوستان هفته ۲۲ بارداری هستم
۸ ساله که ازدواج کردم
موقع عروسی و نامزدی بشددددددددت با خانواده همسرم مخصوصاااا مادرش به ناراحتی و دعوا افتادیم در حدی که خانواده من با خانواده همسرم کلا قهرن
منم از مادر شوهرررررم به شدتتتت متنفرم چون جیگرم رو سوزوندن بعد از ازدواجمون خداروشکر ازشون جدا شدیم اومدیم شهر دیگه و تو این ۸ سال با شوهرم زندکی خیلی خوبی داشتیم البته هر از گاهی که مادر همسرم میومد و هروقت تیکه مینداخت که چرا بچهدار نمیشین و ..... من باهاش ناراحتی میکردم ولی شوهرم حامیم بود تقریبا
تو این ۸ سال اولاش خودمون بچه نمیخواستیم بعدا که میخواستیم نمیشد من مشکل تنبلی تخمدان داشتم تا اینکه خدا خواست بهمون فرزندی بده
الان تو این اربعین خداخواست من و مادرم و برادرم وشوهرم بریم کربلا که از اونطرف مادر همسرمم گفت منم میرم کربلا باز بدتر از همه جاریم هم با بچه ۵ ماهش اونا هم اومدن شوهرش به دلایلی نمیتونست بیاد
از اول سفر استرس داشتم تو راه مشکلی پیش نیاد
چون مادرشوهرم بشدت دهنش پاره هست
به شوهرمم گفتم به مادرت بگو نیاد چون مادرش هرسال میره
مامان من بعد ۴ سال داره میره
گفتم خوب نمیشه این سفر ولی شوهرم حرفم رو گوش نداد و زن داداش و مادرش رو خواست ...
خلاصه اومدن از مشهد و ما همگی حرکت کردیم سمت نجف از اینجا تا نجف رابطه من و شوهرم خوب بود ولی از نجف تا پس برگردیم جیگرمممممم سوخت همش هرجا اشک ریختم
شوهرم اصلا هوای من رونداشت همش برادر زاده اش تو بغلش بود اون رو بغل میکرد
من به ایموی شوهرم وصلم ، همش شوهرم به جاریم پیام میداد صدرا چطوره و ......
ولی دریغ از یه پیام بع من و پرسیدن احوالم ازمن ، منم خیلی ناراحت شدم و تصمیم گرفتم بی محلی کنم باهاش دیگه کاری نداشته باشم باهاش
دیگه بی محلی کردم تا کربلا ، کربلا هم همینطور شوهرم اصلا به من حرف نمیزد پیام نمیداد لباساش رو برای مادرش میفرستاد بشوره همش با جاریم در ارتباط پیامی بود
تصمیم رفتن و بلیط گرفتن و ... با مادرش و جاریم میگرفت یه شب خیلی ناراحت شدم جلوش گریه کردم چون نمیتونستم جلومو بگیرم اون شب نرم شد و باهاش صحبت کردم که به محبتش و توجه اش نیاز دارم
دوباره فردا همگی باهم رفتیم حرم زیارت کنیم منم چون سرما خورده بودم به شوهرم گفتم بریم درمونگاه دارو بگیریم
شوهرمم باهام اومد ولی زیاد تو قیافه اش راضی نبود
رفتیم خیلی شلوغ بود من توصف ایستاده بودم و رفتم داخل ویزیت شدم وقتی برگشتم دیدم نبود
مادرم گفت جاریم خیلی بیتابی کرد گفت من رو ببرین خونه من میرم خونه و فلان منم اومدم به شوهرت گفتم برو پیش اونا باش مت زیارت میکنیم میاییم
خیلی ناراحت شدم
چون اون روز قرار بود شوهرم بچه اش رو ببره بین مردا تاراحت زیارت کنه و منتظر موندن تا ما بریم درمونگاه ولی انقدر دیده نداشتن که کمی دیربیاییم توکل سفر همش بچه اش رو میواد دست شوهرم و همش غر میزد که کسی نیست از بچه ام مواظبت کنه
خلاصه منم دیگه از اون روز ببعد از شوهرم متنفر شدمممم
چون این موقعیت من با دیگه سفرامون فرق میکرد من انتظار خیلی بالایی از شوهرم داشتم که هوام رو داشته باشه ولی دریغ از یه محبت همسرم
دیگه موقع برگشتنی سر مرز با شوهرم حرف نمیزدم شوهرمم ماشینی که گرفت از جاریم پرسید ماشین چطوره؟ راحتید دیگه اونجا بغضم ترکید و خیلی ناراحت شدم و چیزی نگفتم
به مامانمم گفتم مامان رسیدیم من نمیرم خونه تحمل ندارم شوهرم جلوی مادرشوهرم و جاریم بهم بی احترامی و بیمحلی کنه اول که مادرم قبول نکرد گفت برو خونه ات
ولی بعدا که رفتار شوهرم رو دید گفت باشه
در ضمن تو راه من دیکه طاقت نیاوردم جلوی مادرشوهرم و جاریم به شوهرم گفتم مردانیگتو تو این سفر دیدم
شوهرم گفت مردانگی و بریم خونه، نشونت میدم منم گفتم من اصلا خونه نمیام
الان خونه مادرمم
ببخشید طولانی شد ولی الان دیگه از بچه که تو شکمم هست دوستش ندارم
شوهرمم آدم منطقی و مهربونی بود ولی تو این سفر تنهاش گذاشتم گفتم بی محلی کنم شاید بیشتر بهم توجه کنه ولی انگار مادرش و جاریم پرش کردن اصلا یه آدم دیگه ایی شده
الان من چیکار کنم ،؟؟
منتظر شوهرم بشیم ببین چیکار میکنه یا....؟؟؟؟؟